سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ذهنم مشغوله.. مشغول تر از همیشه..

اینقدر این روزها با خودم فکر میکنم  که نه غیر صدای خودم صدایی میشنوم و نه غیر از تجسم افکارم چیزی میبینم دلم میخواد یه جوری از دست خودم خلاص شم..

استاد روان شناسی میگه:دانشمندان کشف کردن  که آدما فقط در یک زمان توانایی دارن که تکلم ذهنی نداشته باشند و اون فقط موقع دعا و نمازه.

اما این شامل حال من نمیشه. چون آدم نیستم. تا به نماز می ایستم تازه یادم میاد فلان چیز رو کجا گذاشتم یا باید چه چیزی رو به همسر یاد آوری کنم  یا اینکه به مامان زنگ نزدم  یا...

ذهنم مشغوله.. اونقدر که حتی سر کلاس هم چیزی نمیفهمم. خیره خیره استادو نگاه میکنم... به حدی که از چشمای خیره ی من میترسه و نگاهشو برمیگردونه....

با ذهنی پر از واژه میام تا بنویسم اما نمیدونم چرا تا پای این دجال میشینم لال میشم. انگار این روزا هدف زندگیم رو  گم کردم. دارم پَست میشم.. دارم پَست و پَست تر میشم. دیگه هیچ سر بالایی ای تو وجودم نمیبینم....میگم چرا چند وقته زندگی راحت میگذره... صبح، راحت شب میشه .. شب ،راحت صبح میشه.. چون اصولا سر پایینی رفتن خیلی راحته.. آدم میدوه تا سقوط کنه... !مثل من .. فقط با این تفاوت که من آدم نیستم.

گاهی با خودم میگم کاش جای حراف بودم،تا مجبور میشدم تو دانشگاه برای حفظ کردن خودم و اعتقاداتم هرروز یه جنگ جهانی دوم با خودم راه بندازم. هرروز اشک بریزم. هرروز از خدا استعانت بخوام. هر روز بدترین هارو ببینم و شکر کنم. هر روز..

اما الان فقط دارم غافل و غافل تر میشم. اینقدر خوبی های دور و برم زیاده که دارم شک میکنم. نکنه این ها همش بدیه و شماره چشمم رفته بالا؟!اگه این ها خوبیه پس چرا من اینقدر بدم؟ چرا رو من تاثیر نداره؟ اصلا چی درسته چی غلطه...!

گیجم. گیج گیج... میترسم بمیرم و به خودم بیام...

کلاسم داره دیر میشه....!هرچند نمیدونم برای چی میرم اما میدونم نباید غیبت بخورم. حق غیبتمو نیاز دارم. فعلا!

 

 

 


خاطره شده دریکشنبه 88/9/8ساعت 1:31 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

بنام خالق تنهایی ها...

با خودم گفتم چرا همیشه باید طنز بنویسم. مگه آدمای شاد تو دلشون غصه ندارند؟

اومدم که غمگین بنویسم و درد دل کنم.

اما انگار آدمایی که همه اونها رو با صفت شر و شلوغ و شاد بودن میشناسن(واج آرایی ش) بلد نیستند ناراحتیشونو  مثل شادی هاشون شرح بدن ... به خاطر همین وسط کاغذم با خط درشت نوشتم:

من فقط

 شانه ای می خواهم

 برای گریستن...

 


خاطره شده دریکشنبه 88/8/24ساعت 1:6 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت