سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیمارستان ساسان

90/11/29

ـــ برادر .جانبازیتون چند درصده؟!

_ یه روز 50 . . . یه روز 60 . . .

.***خنده ی شیرینی زد ***

ـــ چرا؟

ــــ خب هفته ای یه بار یه قسمت از پا به خاطر عفونت قطع میشه

یه مقداری از ریه به خاطر شیمیایی بودن میره . .

چشمم هم هرروز . . .

و با خنده حرفش را نیمه تمام گذاشت


------------------------------------------

نــــــ فــــ ـــس  . . . نـــ فــــ ــس

ذکـــــــــــــــــــــــر . .

بریده . .بریده

دانه های تسبیح را آرام بین انگشتانش میگرداند...


انگار....رد شدن دانه های تسبیح...تنها علامت حیاتش بود . . .

خس خس صدای نفسی  آمیخته با ذکـــر

بین بخار اکسیژن سرد

انگار . . .خدا دستش را گرفته بود و نفس نفس . . بالا میبرد . . .

عروج تدریجی اش را . . .هرچقدر هم که زمینی بودی . . .میتوانستی ببینی . . .

میتوانستی حس کنی...میتوانستی لمس کنی

به خاطرهمین  خیس اشک به التماس افتادم که دعایم کند

عکس العملی نشان نمیداد....

فقط دانه های تسبیح بین انگشتانش می لرزیدند

شاید اینبار . . .به نیت من . . .

نه..شاید نه...حتما. . .

آسمانی ها ...آنقدر مهربانند....که دیگر مطمئنم

هر وقت و هرکجا که باشم

کسی....تنها ..در بیمارستان جانبازان

. . .زیر ماسک اکسیژن سرد . . .در میان خس خس نفسش

گاهی . . دانه ی تسبیحش را...به نیت من میگرداند

----------------------------------------

بهشت زهرا-قطعه ی 26

90/11/29


دستی با ناخن های لاک زده کنار دستم روی قبر نشست

بوی تند ادکلن دختر جوان عطر گلاب پلارک را بی رمق کرد . . .

_ واااا . . . راس میگه ها . . .خشک نمیشه

و دستش را با فشار بیشتری رو قبر کشید و خیسی گلاب را کنار زد .  . .

_آره سپیده . . .میگن حاجتم میده ...

_ ا ا ا . . .اگه حاجت میده پس چرا تو هنوز شوهر نکردی؟

صدای قهقهه ی شان فضای دور قبر را پر کرد...کم کم دور تر و دور تر شدند

. . .

با خنکای گلاب قبر صورت خیسم را شستم

مرهم سرد میطلبید . . .هرم نفس هایم...آتش درونم . . .

آرام نمیشدم...

تابه حال بهشت زهرا نیامده بودم . . .

عجیب بوی کـــربلا داشتـــ  مزار پلارک . . .

سینه ام تنگ میشد . ..نفسم بالا نمی آمد . . .وقتی یادم می آمد

بیست و سه سالگی پلارک و قبر معطرش . . .

بیست سالگی خودم و ضمیر متعفنم . . .

چــــــــــــــقـــــــــــدر عـــــــــقــــــــــــــــب مـــــانده ام خــــــــــــــدا . . . .


------------------------

پ.ن: حس میکنم تمام عمری که زنده بودم و بهشت زهرا نرفته بودم خسران کردم .


خاطره شده درشنبه 90/11/29ساعت 2:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سرم را به زیر انداخته ام. . .


میروم

"حوصله" های تمام شده ام راهم

ـــ بی "حوصله" تر از همیشه ـــ

  روی زمین میکشم و با خود میبرم . . .

آخر  خوب میدانم

تو هم دیگر "حوصله" ی بی "حوصله"گی هایم را نداری . . .

. . . . .

چقــــدر داشـــتــــن تـو "حـــوصـــله" میخـــواهد . . .

بسکه نیستی . . .

بسکه رویایی . .

بسکه خیالی . . .

بسکه محالی . .

 جا خوش کرده ای در سراب ها

باید دنبالت دوید و آخر هم کویرت را به رخ عطش کشید

 حک شده ای در چشم انداز ها

باید نشست و از دور فقط تماشایت کرد

شده ای آرزو...رویا

شده ای معنای لغوی تمام دست نیافتنی ها

مفهوم علمی تمام تجربه نشدنی ها

 از "نحـــو" "تَمــَـنـّــی "  هایش را چسبیده ای . . .

از "بلاغت"  "مجــــاز" هایش را

در "شرع" "تفسیر " حرامی

در "عرف" تصویر گاز گرفتن بین انگشت شست و سبابه

شــــده ای طعم لبخند های تلخی که مهربانانه معنای "نه"میدهند . . .

معنای "نمیشود "

. . .

انگارخودم را لو دادم....

اینکه در حاشیه "نحو"و "بلاغت" و "احکام"م

مدام "تو"را قلم میزنم . . .

و بی حوصلگی هایم را. .  .

و باز به دروغ . . .شاید از روی خستگی . . .

شاید تر از بی حوصلگی

در خاکستری ترین حاشیه ی خالی کتاب مینویسم:

میروم

"حوصله" های تمام شده ام راهم

ـــ بی "حوصله" تر از همیشه ـــ

  روی زمین میکشم و با خود میبرم . . .

--------------------------------

پ.ن:3 سالگی سامع سوم مبارک


خاطره شده درسه شنبه 90/11/25ساعت 11:5 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

چهار دیواری اتاق

یکـــــــــ کــــــــــــــــــــویــــــــــــــــــر بی انتهاســـتــــــــــــــــ . . .


وقتی واردش میشـــــــــوی . . . میترسی . . .نگــــران میشوی . . مضطرب میشوی . .

 کم کم  ورودت را گم میکنی . .

خروجت را هم . .

یکـــ چیـــــزی مثــــــل صــــــــــدای فــــــــــــریاد های بلنـــــــــــــــد . .

با انعکـــــــــــــاس های تو در تو

تو در تو . .

با انعکاس های پشت سر هم و تو در تو . .

مدام

در گوشت میپیچــــــــــــــــد . . .

یکـــــ چـــــیـــــــــــــــزی بــــــــــــــنـــــــــــــام :

ســــــــــــــکــــــــــــــوتـــــــــــــــ . . .

بعد تو دلت میخواهـــد دست هایــتــــــ را روی گــــوش هایــتـــ فشــار دهــــی

آنقدر که  گــــــــــــــوش هایـــــــتـــــــــ کــــــَــــر شــــــــــود و  سکــــوت هارا نشنوی . . .

نتوانی که بشنوی . . .

----

در کــــــــــــــــویـــــــــــــر که باشی . . .

خورشیــــــــــــد

همیــــــــــشه از  یک نقطه ی نامعلوم . . .

طلــــــــــوع میکنـــــــــد

و همیشــــــــــه در یک نقطه ی نامعلوم

فرو میرود . ..

و تو همیشــــــــــــــه ادعا خواهی کــــــــرد

که این دو هیـــــــــــچ فرقی با هم ندارند . . .

فقط فرورفتن خورشید از طلوع کردنش کمی دلگیرتر است . .

اصلا فرو رفتن ها دلگیر است...

در فکـــــــــــــــر هــم کــــه فـــــــــرو بروی دلــــتـــــــ میگیــــــــــرد

در باتلاق هم . . .

-----

در کــــویــــر که باشی . . .

نه مالک زمین زیر پایت هستی....نه مالک آسمان بالای سرت

ســـــربار خـــاکــــی و مـــــــــــزاحــم خلـــــوت ستــــاره ها

مهمان ناخوانده ی راه گم کرده. . .

غـــریـــبـــــ . . .

بی هدف . .

بی مقصد. . .

بی وطن . ..

لبریز از نماز های شکسته

بغض های شکسته

آرزوهای شکسته

آخر هم

مینشینی روی همین خاک های ترک خورده و شکسته

بین چهار دیواری همین اتاق 

کـــویــــــــر . . .سکــــوت . . . اتــــاق . .

چشمانت را ببند

دستت را روی قلبت بگذار

الا بذ کرالله . . . تطمئن القلوب



خاطره شده درشنبه 90/11/22ساعت 10:39 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

گاهی جبران تلخی یک عمر زندگی با عقل . . .

حلاوت  یک لحظه زندگی با دل است . . .


مثلا فقط یک لحظه

"من"باشم . . ."تو" هم باشی

قند "دو""بودن"در فنـــجـــان "یک" "لحظه "

حـــــــل شـــود

و بعـــد آن" لحظــــــه "شیرین شود . . .

بعد من آن لحظه را سر بکشم . . .

مثل آب حیات . . .

مثل جام جاودانگــــی . . .

مثل معجون زندگی . . .

وبعد . . . با شیرینی همین یک لحظه . . . یک عمرِ تلخ را . . . شیرین مز مزه کنم . . .

. . . . .

این روز ها قدرت چشایی ام عجیب قوی شده . . .

اصلا

از حرف هایم چیزی میفهمی ؟!



خاطره شده درجمعه 90/11/21ساعت 5:41 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

((جشن تولد نمادین آرمیتا ))

امروز از گوشه و کنار دانشگاه هی بمون خبر میرسید که دانشگاه مهمون داره . . .

اونم یه مهمون که خیلی خیلی عزیزه . . .

میگفتند قراره همسرمحترم و دختر دردانه ی شهید داریوش رضایی نژاد مهمون همایش باشن . . .

ما هم که از خدا خواسته سر 9 رفتیم تو سالن . . .

گوشه ی سن خیلی خیلی کودکانه با یه  عالمه بادکنک تزیین شده بود . . 

قرار بود جشن تولد نمادین آرمیتای 5 ساله اونجا با حضور چند تا از بچه های مهد دانشگاه برگزار بشه  

والبته  با" ابر جیغ" و" ابر هورا "های دانشجویان گرام شور و هیاهو پیدا کنه. . .

وقتی آرمیتا کوچولو مادرش ردیف اول نشسته بودن شدیدا تو این فکر بودیم که چطور میشه این دردونه رو چند لحظه مهمون خصوصی خودمون کنیم و . . .

بالاخره دل به دریا زدم و سر یه فرصت مناسب رفتم ردیف اول

یه سلامم و خوش آمد گویی کوتاه با همسر شهید و بعد :

-آرمیتا خانم سلام . . . چند دقیقه ممهمون ما میشی؟!

 -نچ 

-اگه بیای من یه نقاشی خوشگل نشونت میدما

*تو گزارش دیدار رهبر با خانواده ی شهید رضایی نژاد دستمون اومده بود که خیلی نقاشی دوست داره

-نچ

مادر آرمیتا:مامان جون برو  

-نچ 

نعخــــیـــر . . از اون بچه های شیطون در عین حال خجالتی . . 

 دستشو گرفتم و گفتم بدو بیا بریم من یه نقاشی قشنگ دارم . . 

آروم از جاش بلند شد و تا نزدیک ردیف صندلیمون که رسید ..مث برق دستشو کشید و در رفت . .

ما هم برای اینکه ضایع نشیم لبخند زنان سر جامون جلوس فرمودیم . .

دائم تو مسیر بین ردیف ها ورجه وورجه میکرد تا اینکه بالاخره اومد سراغمون

بش یه دستمال کاغذی دادم که روش عکس یه دختر بچه زیر بارون کشیده شده بود . .

(نتیجه درس خوندن سر کلاس قبلی بود)

ازم گرفت اما عکس العملی نشون نداد . . .

رفت و چند دقیقه بعد با یه کاغذ سفید اومد کنار ردیفمون...

-تو این برام بکش..

فکر میکنم اصطلاح" ذوق مرگی" رو برای  حال اینجای من  تعــبــــیــه کردند . . .

خلاصه مشغول شدم . . .

هرچند دقیقه یه بار میومد و یه سر میزدو حال نقاشیشو میپرسید ...


آخرم در عوض نقاشیا یه کیک داد و نقاشیو گرفت و جیم شد . . .

خلاصه مجلس با سخنرانی زیبای همسر شهید و کلیپی که از شیرین زبونی دختر شهید پخش شدبوی بارون گرفت. .

حقیقت این بود که هر کاری هم که انجام بشه

کوچیک یا بزرگ . . .

کمتر از یک لحظه هم جای خالی شهید رو برای خونواده اش  پر نمیکنه

...

بالاخره با سلام بلند آرمیتا و دویدنش به طرف در ورودی جاهای خوب خوب همایش فرا رسید

مهد کودکی های کوچول موچولو ی قد و نیم قد اومدن تو و با استقبال گرم آرمیتا وکف بلند دانشجو ها رفتند طرف صندلی ها 

از سرود کودکستانی ها و آهنگ جشن و سوت و کف وفوت کردن شمعا که بگذریم

"تولدت مبارک" خوندن های خیلی خیلی لطیف! آقایون بسی حاضرین رو مشعوف کرد

البته کادوی آرمیتا هم غیر از عروسک یه چادر مشکی ناز بود که خیلی هم بش میومد


 بعد از تمام شدن مجلس و شادی و خارج شدن حضار از جلسه

من موندم و رفیق شفیق و مسئولین و مادر آرمیتا و کیـــــــــــک...

مسئولین که رفتند برای صحبت و تشکر از مادر آرمیتا

ما هم رفتیم سراغ آرمیتا و شیرین زبونی هاش


-آرمیتا میخوای دفعه ی بعد همممممـــه ی بچه های ایران بیان تولدت؟

-نه بابا..کیک به همه نمیرسه اونوقت . . .

- آرمیتا چه کیک قشنگی داری. . .

-میخوام ازش بخورم

*حس شرارت دانشجویی

-عزیزم این کیک مال توه..هرجور دلت میخواد بخورش . . .انگشتتو بزن وسطش..

آرمیتا که تعجب کرده بود و انگار یکمم براش جالب بود  یه خورده  نگا نگا کرد و انگشتشو با احتیاط زد کنار کیک


-نه آرمیتا..اینطوری که مزه نمیده....بزنش وسط کیک ..دو انگشتییییی

آرمیتا دو انگشتشو با جسارت بیشتر زد وسط کیک


*یه سر گوش آب دادیم که مامانش اینا!!!مشغول صحبت باشن

نهههه آرمیتا..بازم نشد درست بخوری ..مشت کن کیکو...اونجوری مزه میده

آرمیتا که انگار خودش پایه ثابت همه اینکارا بودهو رو نمیکرده با پنج تا انگشت زد وسط کیک



-آرمیتا اون برف شادی رو بذار کنار..خب..ببین کیک خوردن دودستی خیلیییییی خوشمزه تره

آرمیتا چشاش برقی زد و بعد یه کم مکث دو دستی رفت وسط کیک..


روده بر شدیم از خنده

البته بعدش با کلی زحمت دستاشو پاک کردم تا مامانش متوجه نشه

...

مجلس خوبی بود..برای ما که سرشار از برکت و رحمت بود..

اگه به من باشه میگم هر نفس فرزندو همسر شهید تبرکه...

هر لبخندی هم که بتونیم به لبای کوچیک اون دردونه بنشونیم ثوابه . .

تمام مدت دلم داشت آتیش میگرفت و بغضمو میخوردم...

اما خدا رو با تمام وجودم شکر میکنم که تو فیق شرکت تو این مجلس رو بم داد..

ایشالا که فرزندش هم راه پدر رو ادامه بده و این شهید بزرگوارم شفیع همه ی ما باشه

پ.ن:عکسا به خاطر ورجه وورجه کردنا ی آرمیتا تاره..ببخشید

پ.ن:برای دیدن عکسا با سایز بزرگتر روشون کلیک کنید

پ.ن:الحمدلله

-------------------

کلیک کنید:

 حرکت وبلاگی هدیه نقاشی کودکستانی ها به آرمیتا رضایی نژاد

موج دوم نامه ای به مادر و همسر شهدای علمی


خاطره شده دردوشنبه 90/11/17ساعت 9:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اصـــــــل نـــوشــــتـــــــ :

 سفر نامه ی مشهد . . . نقطه نامه است . . .

هر گام ..هر لحظه . . .هر نفس. . یک نقطه . . .

با عنوان :

بدون شرح !


پ.ن1:

نشستم گوشه ی همان صحن  همیشگی. . .

روی همان سنگ همیشگی . . .

با همان شکستگی همیشگی

نه

طوری . . . فراتر از شکستگی . . .

نگاهی سرد به گنبدت انداختم . . .

نگاهی سرد که از هرم اشک میسوخت . . .

ناشکر و بی سپاس زمزمه کردم:

کبوتر مرده را . . . چه به گندم حرم؟! . . .

کبوتر مرده را . . .چه به اوج گرفتن در هوای حرم؟! . . .

سرم را به زیر انداختم . .

آمدم بروم تا حرمت حریمت را نشکنم

آخر
مرده که زیاد بر زمین حرم بماند . . .حرمت شکنی است . . .

اما...تو . . .نشاندی ام . .

با همان مهر همیشگی . . .

گفتی :گندم نه . . . کبوتر بی جان! . . .جان بخواه . . .

جان دادی . . .جان گرفتم . . .

---------------------------

پ.ن2:

هم قلب من در حرم تو . . .

هم حرم تو در قلب من . ..

چه عاشقانه است . . .

اینجا . .

رابطه ی  غلام و ارباب . . .

دلتنگم  . . ارباب . . .

-------------------------

پ.ن3:

در حد لیاقت بیادتون بودم


خاطره شده درجمعه 90/11/14ساعت 2:28 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

جمعه است . . .

نشسته ام همان گوشه ی اتاق که همیشه وقتی خیلی دلم میگیرد آنجا کز میکنم...


سرم را روی زانوهایم خوابانده ام و انگشتم را مدام روی قالی میکشم و فکر میکنم . . .

مدام  به این جمله فکر میکنم که :

اگر کسی اشک امامش را جاری کند . . . "ش ه ی د"نمیشود . . .

اگر کسی اشک امامش را جاری کند . . . "ع ا ق ب ت ب خ ی ر "هم نمیشود . . .

اگر کسی اشک امامش را جاری کند اصلا دیگر خدا "د و س ت ش "هم ندارد . .

نگاهش هم نمیکند . . .

شهادت؟!

چه پنبه دانه هایی را خواب میبینم  . . .

...

سرم را روی زانو فشار میدهم تا اشکم را خشک کند . . .

دارم در ذهنم هفته ام را مرور میکنم . . .

حساب کتاب میکنم لحظه هایم را . .

من میدانم تو امروز . وقتی حساب کتاب هفته ام را بخوانی . .حتما به حال من گریه میکنی . . .


من این را هم میدانم . . .اگر کسی اشک امامش را در آورد . . .دیگر . .

میدانی مولا . .

میگویند وقتی پدرت خیلی . . .خیلی . . . از تو ناراحت است . . . بهترین پناه آغوش خودش است . . .

میشود . . . امروز که از غم ...به حالم اشک میریزی  . . .باز هم پناهم خودت باشی؟

که سرم را بر دامنت بگذارم و التماس کنم که دعایم کنی . ..

که درد دل کنم برایت . . .

که بگویم دل من هم امام میخواهد . . .

که بگویم وقتی نیستی چقدر خوب بودن سخت است . . .

که بگویم وقتی نیستی چقدر در تکرار های روز مره ام فراموشت میکنم . . .

که بگویم چقدر وقت بی پناهی نیاز دارم که تو باشی . . .که حضورت همراه با ظهور آرامم کند . . .

که بگویم چقدر وقت غفلت به دلنشینی صدای تو محتاجم . . .تا کمی دلم آسمانی شود . . .

سر به دامانت بگذارم و بگویم چقدر به دلم مانده که من هم با دعای تو توبه کنم . .  .

نه اینکه دعایم نمیکنی . . .نه. . .

لیطمئن قلبی . . .

. . .

مولا . . .میدانم . . تو خیلی بیشتر از من مشتاقی که به دادم برسی . . .

که بیایی . . .دلشکستگی هایم را  التیام دهی . . .

غم هایم را آسمانی کنی . . .

با یک نگاه . . فکر گناه را هم از سرم بیرون کنی . . .

بیایی

و دست پدری بر سرم بکشی . . .

آخر من میدانم . . .امام ها . . چقدر یتیم ها را دوست دارند . . .

و چقدر یتیم نوازی را . . .

میدانم تو هم دلتنگی . . . حتی برای سیاهدل ترین شیعیانت . . .دلتنگی . .

اصلا . . میدانم . . امروز که اعمالم را نگاه میکنی . . .دلتنگ تر هم میشوی . . .

سخت بر تو میگذرد وقتی نمیگذاریم بیایی و دستمان را بگیری . . .

فقط اشک میریزی و دعایمان میکنی . . .

آخر  تو امامی . . .معنای رافت و محبتی . . .تو پدری . . .از پدر ها هم دلسوز تری . . .

............

آقا...دلم از خودم گرفته است . . .

میخواهم نماز استغاثه بخوانم . . .استغاثه به تو

فریاد کنم . . . از دوری خودم . . . از دوری تو . . .

میخواهم برای آمدنم . . .برای آمدنت . . .به خودت توسل کنم . . .

تا بیایی . . . مرا به خود آوری . . .

دعایم کن . . .

-------------------------------

پ.ن:تا غروب توبه کنیم . .شاید . .  .دل پسر فاطمه (عج) کمتر برنجد . . .



خاطره شده درجمعه 90/10/30ساعت 11:18 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کوزه ی سفالی را روی پا محکم کرد . .


و باز مداد را به دست گرفت . .  آرام . . گل و بوته را روی تن خشک و بی روح سفال نقش میزد . . .

صدای سنتور . . .ترجیع بند سکوت نفس های آرامش شده بود . . .

اتاق کوچک اش . . . پر شده بود از کاغذ های نیم سوخته ای که

شکسته نستعلیق های مشکی عرفانی بر آن نقش خورده بود . . .

گوشه و کنار اتاق را اگر خوب نگاه میکردی . . میتوانستی یک دل سیر در باغِ نقش های  ریز و درشت سفال ها وکوزه ها  قدم بزنی و نفس تازه کنی . . .

اگر نگاهت را به دستش میدوختی و دنبال میکردی خط و خطوط طرح ها  را . . .

به آلاله میرسیدی و آرام میشدی . . به نرگس میرسیدی و معطر میشدی . .

محبوبه های ریز را نفس میکشیدی و بوته بوته مست میشدی . . .

از یاس میچیدی و در لطافت بابونه ها میتراویدی و رها رها رها . . . روحت را تازه میکردی . . .

اومداد را آرام میکشید و شکوفه های بهاری . . . روی تن کویر زده ی سفال . . .

 زیر تک ضرب های لطیف سنتور . . .دانه دانه میشکفتند ..

ساکت بود. . .حتی نفس هایش  هم انگار..بی صدا . . .محو خط های نازک دنباله دار شده بودند . . .

ساکت بود …

و آرام . . تنهایی هایش را . . .پر میکرد . . . با آرامشی غرق غم . . .

غرق رنگ سیاه و قهوه ای سوخته . .. غرق فیروزه ای های خطوط و ارغوانی گلبرگ ها . . .

ساکت بود . . .

و آرام..مینوشت . . .درد دلش را . . .روی دل خاکی کوزه ها . . . بین راز داری گل و بوته ها . . .

ساکت بود و گاهی . ..آرام میبارید . .. زیر فشارسنگین  سکوت..بین بغض های  متراکم آوا . . .

میبارید . . وشبنم به گلبرگ ها ی بی رنگ سفال مینشاند . . .

و بعد  . . .آرام . . با پشت دست . . شبنم را از گونه ی سفال پاک کرد . . .

اتاق . . .در یک خلسه ی عمیق . . . با تک ضرب های آرام سنتور . . .نفس میکشید . . .

و مرد آرام..آرام....کنار نقش گل ها . . .بر خاکی بی جان سفال . . .قلم میزد :

مــــــــــرد را دردی اگـــــــر باشــــد . . .خوش اســـتـــــ . . . .


خاطره شده درشنبه 90/10/24ساعت 11:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هرجا که سر زدم از "تو" میگفتند . . .

هر نوشته ای را که خواندم در مورد "تو" بود. . .

 هرکس در حرف هایش چند بار "تو"را تکرار کرده بود . . . 

هرکس هرطور دلش میخواست "تو" را توصیف کرده بود . . . 

یک جا دلی از دست "تو" شکسته بود . . .

یک جا دلی برای "تو " تنگ شده بود . . .

یک نفر زیر باران "تو" را عاشق شده بود . . .

یک نفر زیر باران"تو" را از دست داده بود . . .

یک جا "تو" و موهای بلند و چشم های آهویی

یک جا "تو" و بی وفایی و کم رویی

گاهی "تو " و اشک  و فراق بی انتها

گاهی "تو " و لبخند و وصال دل ها

همه جا از "تو" حرف بوده . . . همه جا حرف "تو"ست . . . 

همه جا برای "تو"تب کرده اند و سوخته اند واژه تراویده اند...

همه از" تو "گفته اند جز "من"...

من همیشه از "من" گفتم..همیشه شناسه هایم" _َم" بوده  و فعل هایم "اول شخص"

"اول شخص مفرد"

امشب اما خسته و دلگیر. . . .دلگیر ازتکرار غم " من" ها و "_َِم "ها و "اول شخص "ها

آمده ام از "تو"بگویم...

آمده ام "تو" ام را به رخ همه ی بی "تو" ها بکشم . . .

به رخ تمام کسانی که "تو" دارند و "تورا" ندارند . . . 

آمده ام امشب تورا توصیف کنم . . . 

"تو". . . معشوق منی . . .معشوق جاودانه ی من . . . 

"تو" زیبایی . . .خیلی زیبا. . . 

تو زیبایی آبشاری . . . 

صدایت نوای  دلنشین تلاوت چشمه ها ست . . . 

آرامشت آبی زلال آب هاست . . . 

اخمت تلاطم دلنشین موج هاست . . .

نه.. . ..آبشار و چشمه و آب و موج . . .نه . . . 

تمام زیبایی زمین و زمان . . . 

فقط کمی شبیه تو زیباست . . . 

تومهربانی . . . 

 آنقدر که اگــــــر دلت را بشکنم ...اگر بشکنم و باز من اخم کنم.... 

اگراخم کنم و  باز من طلبکار شوم و باز من پا بکوبم و باز... 

آخر هم" تو" مرا به "آغوش غفر"  میفشاری و میبخشی همه ی کرده هارا . . . 

با دستان گرم "صفح" میپوشانی شنیده هارا  

با نگاه پر محبت "عفو" . . .نادیده میگیری دیده هارا  

اصلا تمام "غفر" و "صفح" و "عفو" خاص معشوق مهربان من است . . 

خاص "تو"

"تو" با وفایی . . . بهانه میکنی که قول بدهم تا قول بدهی

تا بی وفا شوم و وفا کنی

تا شرمنده شوم و لبخند بزنی و صد برابر وفا کنی

"تو"غرق احساسی   . . .یک قدم دلتنگت میشوم و صد قدم سراغم را میگیری

یک نفس هواییت میشوم و صد نفس آسمانی ام میکنی . . 

یک قطره التماست میکنم و صد قطره نعمت بارانم میکنی . .  

"تو"همیشه  هستی . . . 

نه آغاز بودنت یک اتفاق و حادثه ی بین نگاه هاست  . . . 

نه انتهای بودنت یک چمدان و یک اشک و یک جاده ی مبهم . . 

نه 

تو از وقتی که نبودم بودی  

تو حتی اگر نباشم هستی 

تو حتی اگر با تو نباشم هستی . . . حتی اگر با غیر تو باشم با من هستی  

آنقدر که از با تو نبودنم شرمنده شوم و با تو باشم 

تو. . . 

تو. . . 

نمیتوانم توصیفت کنم  

بگذار نامت را فریاد کنم " 

تو "الله "ی  

منشا تمام خوبی ها و زیبایی ها . . . 

بری از تمام نقص ها و کاستی ها . . . 

 همه ی حمد ها و سبحان ها همیشه فقط و فقط برای توست . . . 

و همه ی رکوع ها و سجود ها . . .  

آب های زمین موج موج تو را به قنوت ذکر میگویند  

خشکی ها قدم به قدم به خاک  پای تو پیشانی مینهند . . .

ثانیه های زمان رکعت رکعت تورا میپرستند. . .

و تمام کهکشان ها به دور کعبه ی وجود تو طواف میکنند . . . 

معشوق من  

آدمی بنده ی عشق است. . .

و "من". .  . .بنده ی عاشق تو . . .

مرا بپذیر . . .


خاطره شده دردوشنبه 90/10/12ساعت 9:19 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

به پای زمان که نرسی . . . عقب افتاده میشوی . . .

آدم های عقب افتاده آدم هایی هستند

که در طی زمان جنینی

نتوانستند به رشد کامل خود برسند . . .

در آن محدوده ی زمانی

اززمان در نظر گرفته شده برای رشد جسمانی ,عقب افتادند و . . .

ما هم عقب افتاده ایم . . .

عمرمان دارد تمام میشود

اما به اندازه ی هر  چند سالگی مان  از رشد معنوی عقب افتاده ایم . .

در محدوده ی زمانی در نظر گرفته شده برای تکامل  معنوی

رشد نمیکنیم و . . .

ما همه آدم های عقب افتاده ای هستیم 

که هم نوعان به تکامل رسیده مان

گاهی بادیده ی تعجب نگاهمان میکنند . . .

گاهی با دیده ی تاسف

گاهی هم با دیده ی ترحم . . .دستی به دعا بلند میکنند و میخوانند:

اللهم اشف کل مربض


خاطره شده درجمعه 90/10/9ساعت 12:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت