سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عجیب خاطر انگیز است عطر ِ اذان

یادواره ی خاطره ای دور

به فاصله ی یک عمر


عجیب خاطر انگیز است نوای  ِ اذان

تکرار ِ یومیه ی یک خاطره

تجدید ِ یومیه ی یک عهد

اَ لَــســتُ بِـــرَبِـــکُــــم ؟

-قالوا بلی

حی علی الفلاح

حی علی البلی

حی علی الولاء

قد قامتــ الصلاه . . .

الله اکبر . . .




خاطره شده دردوشنبه 91/3/1ساعت 8:15 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تو اگر بارانی

خوش به حال آسمان . . .وقتی هنوز در دل ابر ها جا داری

خوش به حال زمین . . . وقتی بر گونه های خاکی اش مینشینی

خوش به حال گلبرگ 

وقتی که شبنم میشوی و از تنهایی درش می آوری


تو اگر نسیمی

خوش به حال قاصدک

وقتی زیر بال و پرش را میگیری و دست به دست بالا میبری

خوش به حال بید . . .وقتی که گیسوانش را از روی پیشانی اش کنار میزنی

وقتی که شاخه به شاخه نوازشش میکنی

. ..

تو اگر دریایی

خوش به حال وصال ِ ماهی ها

خوش به حال ِ توفیق ِ مرجان ها 

خوش به سعادت ِ مروارید ها

خوش به حال هرکس و هرچیزی که ایگونه در دلت جا باز کرده است

. . .

تو اگر خاکی

خوش به حال ِ جوانه

که تو در گوشش اذان و اقامه میگویی

نه

خوش به حال بوته ی محمدی

که هر شب روی پای تو به خواب میرود

و هر صبح روی دست تو میشکفد

نه نه

خوش به حال درخت

که سال هاریشه اش در  تو پیچیده و تو در او پیچیده ای

اصلا خوش به حال هر چه بیشتر در تو ریشه دارد

. . .

تو اگر چشمه ای

خوش به حال زبری  ِ سنگ ها 

که در جریان ِ محبت تو صیقل خورده اند

خوش به حال ِ هم نشینی پونه ها

خوش به حال طراوت ِ سبزه ها

خوش به حال شب نشینی جیر جیرک ها

. . .

تو اگر . . .

تو اگر هرکه و هرچه که هستی

خوش به حال ِ "هرکه " و "هرچه" که با تو آمیخته است . . .

خوش  به حال ِ تمام ِ داشته های  تو

خوش به حال ِ تمام دوست داشتنی های تو

اصلا

خوش به حال "تو"

که متعلق به "خودت " هستی

. . .

راستی

"عشق"

چیزی جز این حس و حال است ؟!


خاطره شده درجمعه 91/2/29ساعت 8:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

گذاشته ایم دم ِ کوزه و آبش را میخوریم . . .

آنقدر میخوریم که سیریم

سیر ِ سیر

یک سیری کاذب که در مانش جز تشنگی نیست

دین را میگویم

همین رگه ی رنگی ِ میان سفید و سیاه های روزمرگی هایمان

همین طاقچه نشین ترین اصل ِ زندگی


وقتی میگویم دنیا دارالمجانین است همه چپ چپ نگاهم میکنند

همایش سه ساعته و چهارساعته برگزار میکنند و دهان به دهان جلسات نقد و نظر میگذارند

که فیلم های سینمایی را "خوب " و "بد " کنند

با معیار بهترین کارگردانی

رساترین فیلنامه

بهترین بازیگر

بهترین جلوه های ویژه

هه

جرات داری برو پشت تریبون و اعلام کن : ببخشید ! چیزی به عنوان معیار اسلامی بودن هم مد ّ نظر شما هست؟!

تورا همراه با تمام اعتقاداتت از پرده میکشند پایین و دهانت را هم پلمب میکنند

عنصر ضد ارزش ِ اُمّل ِ متحجر ِ متعصب ِ . . .

. . .

همه چیز زیر سر خودمان است

فرهنگ و دین ِ فرزندانمان را به دست باد سپرده ایم

با فیلم هاضد  ارزش هارا به فرزندانمان می آموزیم

نا هنجارها را در خود آگاه و ناخود آگاهشان هنجار ثبت میکنیم

اعتقادات نسل های آینده را با رسانه هامان  آبیاری میکنیم

رسانه ای که "ارشاد" را رساله میداند و نماینده ی تام الختیار ِ شرع

ارشادی که معلوم نیست هرروز دین را به  "هوای " نفس چه کسی خم و راست میکند 

که حلال و حرام آمیخته با هم را به دیده و شنیده های مردم میسپارد

رسانه ای که  تمام آموزشش به کودکان فنر زدن با لحن و وزن شعرهای بامحتواست!

کودک ِ ایرانی مسلمان

منبع ِ نشاطش موسیقی  میشود ومعیار  ارزش گذاری اش رنگ لباس

حالا بیا و اسلامی بزرگش کن . . .

رسانه ای که در آن زن 40 ساله هنوز نقش ِ دختر را بازی میکند و کلی هم خواستگار دارد

نمونه اش همین بهاره رهنمای خودمان

ارزش زن در زیبایی های تصنعی اوست

ریشه ی خانواده علاقه هایی بر مبنای هوس است 

مرد ها نه مردی دارند ،نه غیرت 

عزتشان به دست ِ خالی در جیب نیست

عزتشان به ماشین زیر پایشان است

رسانه ی ما آسمان ِ غبار گرفته ای پوشیده از ابرهای اسیدی است

و فرزندان ما از این رسانه ستاره میچینند

ستاره های بی سر و دمی که نه ریشه دارند و نه میوه

شده اند   خوراک فرهنگی ِ نسل جوان

هرچه فاسد تر ،خوشمزه تر

اصلا

ذائقه ها هم انگار در حال تغییر است

. .  .

ذائقه ها در حال تغییر است

و هیچ کس فریاد نمیزند

که گناه است کام ِ مردم را به تلخی گناه عادت دادن

وقتی که شیرینی ِ دین ،روزی بهشتی ِ انسان هاست . . .

البته به شرط اینکه

"گناه" را با معیار شرع بسنجیم . . .نه مجوز ارشاد

حقیقتی در این میان است :

ما فقط دم از اسلام میزنیم

میبوسیم و میگذاریمش روی طاقچه و میگوییم:

مقدس است

همین . . .


خاطره شده درچهارشنبه 91/2/27ساعت 2:53 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

_ در راستای محکومیت عمل ِ هتاک ِ بی شرم ِ مرتد :شاهین نجفی لعنت الله علیه _

دلم گرفته است

دلم کمی شبیه به دل ابوذر . . . وقتی که علی (علیه السلام) خانه نشین بود . . .

دلم کمی شبیه به نفس های اسماء. . . وقتی که  شبانه بر تنی آب میریخت . ..

دلم کمی شبیه به غربت ِ حسن(علیه السلام) وقتی که صلحی را یپذیرفت . . .

دلم کمی شبیه به هوای کربلا . . . وقتی که حسین(علیه السلام ) زیر خنجر بود  . . .

دلم کمی شبیه به تمام دلگرفتگی های تاریخ

گرفته است

دلم

به عمق ِ زخم های 1400 ساله

مجروح است

دلم انگار

هرلحظه

11بار

بوی خون میگیرد و طعم ِ زهر

به اندازه ی هرم ِ آفتاب ِ بقیع میسوزد

به بی نهایت ِ غم گرفتگی ِ (سُرَّمن رای )* غم دارد . . .

...

هنوز گرد ویرانی و غربت ِ حرم امامانمان به زمین ننشسته بود

هنوز چوبی ضریح ِ حرم عسکریین را باور نکرده بودیم

هنوز پارچه ی سبز بالای ضریح ...که جای نقش و نگار طلاکوب و نقره کوب ... به حرمت حرمش آویخته بودند

در ذهن بی طاقت و چشم ناباورمان حک نشده بود

هنوز کسی 

خاکستر ِ  دلمان را به باد نداده بود

که باز

دل نه

خاکسترمان  را سوزاندی. . .

دهانم از بی شرمی تو  نه

دهانم از صبر خدا باز مانده 

که چرا زمین اهلش را فرو نمیبرد و آسمان زمین را

که چرا وانمیدارد فرشتگانش را به لعن

که چرا ابابیل نمیفرستد و نیل به هم نمی آورد

مگر نه اینکه مقام ِ امامت از نبوت بالاتر است

مگر نه اینکه امامانمان... پاره ی تن فاطمه ی زهرا(س) هستند

مگر نه اینکه خلقت کون و مکان به بهانه ی وجود اطهر فاطمه (س) است؟

. . .

پاسخش تکرار تاریخ است . . .

وقتی که جهان لیاقت درک ِ معصوم را نداشت

وقتی که خدا  قبر زهرای مرضیه را به گنجینه ی اسرار خلقت سپرد

وقتی که دوازدهمین اختر را به پشت ابر پنهان کرد و برکت وجودش را با واسطه بر مردم فرو فرستاد

تا نتوانند فانوس ِ هدایتشان را بشکنند . . .

تعجب ندارد . . .

عذاب ِ معجزه آسایی در کار نیست

پاسخش تکرار تاریخ است

و حجتی که لحظه لحظه

همراه با تپش ِ عمر و نبض ِ نفس

بر مردم تمام میشود

. . .

گنبدش . . . کیمیای دل است

دل غبار گرفته را طلا میکند

توکه بر کبریای مرقد امام ِ فقیران . . . قلم ِ هتک حرمت کشیدی

وبر قداست وجود الهی اش زبان کفر گشودی

تو که بی شرمی ات ارث ِ یزید است و سیره ات کردار ِ معاویه 

تو

چه میفهمی . . .

امام رئوف یعنی چه ؟!

چه میفهمی ملجا درماندگان یعنی چه؟!

چه میفهمی حج فقیران یعنی چه . . .؟!

که  اگر میفهمیدی

ارمنی هم که بودی

دخیلت به پنجره فولاد بسته میشد و گره ی زندگی ات باز

نصرانی هم که بودی

محرم را زیر علم ِ ابالفضل عباس (علیه السلام) سینه میزدی

. . .

مسلمان و ارمنی و نصرانی نه

اگر ذره ای از طهارت فطرتت باقی مانده بود

با زبان نجست خود را با اشقی الاشقیا محشور نمیکردی

میشدی یهودی ِ مسلمان شده به دست پیامبر (صل الله علیه و آله )

که بر برکت وجود  و مهربانی نگاه   و  ندای دلنشین نبی(ص)

شکمباره میریخت

اما نقطه ی سفید فطرتش

کورسوی امید عاقبتش شد

ختم ِ به خیر

. . .

تو معنای رفتار و اذکار و اعمال مارا نمیفهمی

اما

من برایت فقط

راز "بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی و عسرتی " 

را میگویم

اگر شیعه حق است و ما شیعه

به حقانیت اعتقاداتمان قسم

تا دستمان از وجود نحس کثیف و رجیم ات کوتاه است

به زبان و  دل لعنت را روانه ی دنیا و آخرتت میکنیم

و با قلم و زبان از مظلومیت شیعه با اقتدار دفاع میکنیم

و اگر دستمان به پلیدی دستانت رسید

لعنت خدا بر ماباد

اگر لحظه ای در واجب القتل بودنت شک کنیم

و به حکم الهی عمل نکنیم . . .

و در این راه 

پدر و مادر و نفس  و مال و خانواده مان

فدای یک لحظه

غربت ِ امامانمان . . .

--------------------

سُرِّ من رای *: همان سامرا است که به  دلیل آبادی و آب و هوای خوش  این شهر به نام سُرِّ من رای نامیده شده بود 



خاطره شده دریکشنبه 91/2/24ساعت 5:20 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ما مسلمان های خوبی هستیم آقا


هی نشسته ایم و دعا میکنیم که زود بیایید

تعداد ندبه و سمات ها از دستمان در رفته است

تسبیحمان تریت ِ اصل است

سجاده مان عطر ِ گلاب ِ حرم را میدهد

مواظبیم کرم ضد ّ آفتابمان یک وقت سفید کننده نباشد

چادرمان را نگاه . . .

حجابمان بیست است

مردهایمان هم ریش دارند هم چفیه

غیرت هم دارند

غیرت های انحصاری

خاص ِّ ناموس خودشان

ما خیلی مسلمان های خوبی هستیم  آقا

نماز هایمان همه اش در وقت فضیلت است

تعقیباتمان حد اقل نیییم ساعت طول میکشد

کلی راه های تهذیب نفس بلدیم

کلی مستحبات

نماز غفیله ..نماز شب...

قرآن هم زیاد میخوانییم ها..خیلی میخوانیم..تازه حفظ هم هستیم

راستی

جمکران هم میرویم

هیئتی هم هستیم . . . مجلس روضه مان همیشه بپاست

تااازه

عوام هم نیستیم..ما خودمان یک پا خواصیم

بصیرت از سرو روی ما میبارد

بسکه مطالعه داریم و عالمیم

همین نمایشگاه کتاب تهران

مطلع که هستید؟

یک مکان فرهنگی برای ما با فرهنگ ها

چادرمان را سفت چسبیدیم و یقه مان را تا اولین دکمه کیپ کردیم

رفتیم نمایشگاه

یک عالمه کتب دینی و اعتقادی خریدیم

کتاب های خوب خوب

. . .

آقا ...ما خوبیم...نشان به این نشان که اصلا ما آنجا تک بودیم

اکثر آدم های آنجا بدحــِ..نه..بی حجاب بودند

البته ما چادر داشتیم ها

مرد هایمان هم سر به زیر بودند

گفتیم شرایط جامعه است دیگر

کاری از ما بر نمی آید

امر به معروف هم . . . نمیشد ...یعنی . . .

خب نمیشد نفر به نفر تذکر داد...

همه را باید از کبیره نهی میکردیم

دانه ..دانه

اینهم نمیشد که یک نفر بایستد و خون دلش را به زبان بیاورد که:

یا ایها المسلمون

اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم . . .

اینجا ایران است و ما مسلمان

این چه وضعی است ؟

کسی هست که یادش باشد خدایی هست ؟

کسی هست ؟

...

نه

اصلا نمیشد

چون راستش میترسیدیم.

راست ترش هم اینکه اصلا

برای خودمان هم عادت شده است

راست تر ترش هم اینکه هرکس فرهنگ و عقیده ی خودش را دارد دیگر . . .

بی خیال . . .

آقا

راستی

چرا ظهور نمیکنید ؟


خاطره شده درجمعه 91/2/22ساعت 3:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

زن  و  مرد جوان باهم صحبت میکردند

نگاهشان راچندقدم جلوتر به چیزی دوخته بودند

و گه گاهی ریز میخندیدند


10 ماهه ای با کفش های صورتی تند تند  پاهای سفید کوچکش را روی زمین جابه جا میکرد

مثلا

قدم برمیداشت

قدم های نُقلی

آنقدر  که گاهی زن و مرد جوان  را مجبور به توقف میکرد

انگار از  صدای بوق کفش هایش به وجد آمده بود

 سعی می کرد کمی تند تر "تاتی تا تی" کند

مادر همینطور که با همسرش صحبت میکرد کودکش را میپایید

و کودک

هرچند قدم یک بار پشت سرش را نگاه میکرد

میخندید

و شهد به کام پدر و مادرش میریخت

. . .

صدای کفش های کوچکش

سمفونی ِ شیرین ِ زندگی بود

. . .

حالا

تاتی تاتی اش  به یک دویدن ِ آرام و بی تعادل تبدیل شده بود

چند قدم دوید و

. . .

به زمین افتاد

لبخند از لب مادر رفت

یک لحظه ایستاد و ناگهان به سمت کودک . . .

مرد دست همسرش را گرفت و مانع شد

لبخندی زد و گفت:

خودش بلند میشه

. . .

به زمین افتاد

آرام سرش را به طرف پدر و مادر برگرداند و لب ورچید

یک عالمه بغض شیشه ای روی چشم و لبانش میلغزید

مادر با دست بابا متوقف شد

بابا نگاهش کرد و گفت :

بلند شو بابایی ...پاشو ...

کودک آرام دستان سفید کوچکش را روی زمین گذاشت و. . .

بلند شد

قدم برداشت

بوق..بوق..بوق

کمکم لبخند به لبانش برگشت

...

مادر بی طاقت بود

از نگاه همسرش اجازه گرفت

کودکش را به آغوش کشید

. . .

معنای  دلخوشی

شاید 

طی کردن

یکی از همین خیابان هاست

وقتی

در نقش ِ یک عابر پیاده ی غریب 

با شنیدن صدای بوق کفش های کوچک صورتیِ یک ده ماهه

جان میگیری

. . .


خاطره شده درپنج شنبه 91/2/21ساعت 10:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سرعتت بالاست

قدمم که هیچ

فکرم هم . . .به تو. . .نمیرسد

میگذری و خاک از قدمت بلند میشود

و من..مثل همیشه ...عابر ِ عقب مانده ی خاک خورده . . .


میگذری

میگذرانی ام

تو بی خیال و بی تفاوت . . .

عادت به گذشتن داری

انگار نه انگار

لحظه به لحظه

بزرگم میکنی

کوچکم میکنی

میسازی ام

ویران ام میکنی

آب و آفتابم میدهی

ریشه میدوانم

ریشه ام را قطع میکنی . . .

روزگار ِ بد . . .

حالا باز عقربه ات را نشانده ای روی نبض ِ نفس های من

معکوس میشماری

تا ثانیه شمارت هم برسد و  تپشم را به شماره بگیرد

برسد به لحظه ای که همه بمب شادی منفجر کنند و تولدم را تبریک بگویند

برسد و مرا هم برساند

به سراشیبی مرگ

نه نه

من منفی نگر نیستم

حقیقت کمی تلخ تر از طعم کیک تولد است

راستش رابخواهی من از سوختن شمع های روی کیک دل خوشی ندارم

من اصلا از سوختن دل خوشی ندارم

من از تماشای سوختن دل خوشی ندارم

من روز تولدم

دلم

آب خنک میخواهد . . .

یخ . . .میخواهد. . .

دلم . . .

----------------

کاش

عقربه هایت

روی 19 اردیبهشت ِ 91

برای همیشه

متوقف میشد . . .

کاش



خاطره شده دردوشنبه 91/2/18ساعت 12:52 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تو

سبک ِ جدید ادبی هستی

 

قالب ِ جدید شعر

نگاهت لطیف تر از غزل

اخمت حماسی تر از حماسه

کلامت آموزنده تر از قصیده

هر پلک زدنت هم  قافیه ای جدا گانه دارد

زیباتر از مثنوی

تشبیه و تلمیح و استعاره و مجاز و کنایه و ایهام

غرق ِ در آرایه ای

یک متناقض نمای تمام  عیار

که آرایه شناسان

 صنعت ِ جان بخشی را

از نفس های مسیحایی تو الهام گرفته اند

. . .

تو

سبک جدید ادبی هستی

شاعران

با ملاحت نگاه و لحن کلام ِ تو که شعر بگویند

ادبیات متحول میشود . . .

و من

فقط من

تورا کشف کردم

بیا برویم . . .

باید به جشنواره ی خوارزمی معرفی ات کنم . . .


خاطره شده درجمعه 91/2/15ساعت 2:21 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اولین تاکسی  ِ خط بود

سه تا تاکسی منتظرش ایستاده بودند تا پر شه و بره

اما پر نمیشد


چند تا مسافر  از دور با تردید خیره خیره نگاهش میکردند

مرد با موهای فرفری  وز شده و یه سیبیل کلفلت کنار ماشینش ایستاده بود

و با صدای نخراشیده ای فریاد میزد :

حـــــــرم . . .میدون . . .حرم ..میدون

قِدمت ِ تی شرت ِ تنش رو از تعداد و تار و پود هاش میشد بفهمی

بسکه نخ نما شده بود

شلوار ِ کردی ِ پاش هم جزو ِ اصیل ترین شلوار هایی بود که فقط در محله های قدیمی خود ِ خودِ کردستان یافت میشد

یه شلوار ِ عجیب و غریب  با رنگ ِ کِرمی ِ مایل به سیاه

بوی سیگارش هم از سه متری  ,دستگاه تنفسی  رو مورد عنایت قرار میداد

. . .

با اینکه خیلی دیرم شده بود اما چند لحظه نا خود آگاه مبهوت ِ کمالات ِ راننده شده بودم

به خودم اومدم

وقت  نبود و این آقا هم راننده ی اولین تاکسی ِ خط

انگار بقیه هم مثل ِ من میترسیدن سوار ماشین بشن

با خودم میگفتم چاقو کش نباشه . . .

چشم چرون نباشه . . .

خطر ناک نباشه . . .

غرق ِ همین حدسیات بودم که ساعتم چهره ی استاد و حذف ِ از درس رو  بم نشون داد

ترس به ترسم غلبه کرد

دلو به دریا زدم و نشستم تو ماشینش

سیگار ِ راننده ,کف آسفالت جون میکَند

بلافاصله بعد ِ سوار شدنم چند تا مسافر دل و جرات پیدا کردن و سوار شدن و ماشین سریع حرکت کرد

............

راننده لبخند ِ نسبتا ملیح !ی به صورتش نشاند

بعد خنده ی کوتاهی زد و با لهجه ی قمی غلیظش گفت :

آخی ی ی ی ی

بمیرم . . این سیبَ رو میبینی؟مال بچَمه . . . 

سیب نَمخوره که...

هی میگم بابایی . . سیبِتو ببر مردِسه . . .گُشنت میشه . . .باز نَمبَره . .

و باز خنده ی تلخ و شیرینی زد  و گفت :

بچه ان دیگه . . .حالا خدا کنه گُشنَش نشه . . .

نگرانی ِ همین جمله تو سرخی ِ چشمای ِ نه چندان مهربانش پیدا بود . . .

تمام مدت داشتم سعی میکرد لحن ِ محبت آمیز ِ راننده رو یه جوری به قیافه ی ترسناک و غلط اندازش قالب کنم

اما اون لحظه منتظر بودم اشک از چشماش جاری شه

. . .

- این اتوبوسا رو میبینی حاجی ؟مال اردوی مردسه هاستا . . .

آخی ی ی. . بچا رو میبرن یُخده بگردونن دلشون وا شه

ما که نَمبریمشون هیج جا . . .

. . .

تمام مدت ِ مسیر رو  از عشقش به بچه اش و مظلومیت بچه ها حرف زد

دیگه دلم نمیومد از ماشین پیاده شم

مبهوت ِ این همه تضاد شده بودم

 ناخود آگاه گفتم :

نگه دارید . .

یکم طول کشید تا بتونه بقیه پولمو حساب کنه و بم بده

دوباره نگاه کردم

قیافه ی مرد واقعا ترسناک بود

تو چشمای محدود ِ من

. . .

از خط ِ عابر که میگذشتم

با خودم میگفتم :

شاید همین راننده ی تاکسی ِ ترسناک

رحم و عطوفتش  از خیلی از این چهره های به ظاهر مهربون بیشتر باشه

اصلا

شاید همین بابا

با موهای فر و سیبیل کلفت و چشمای سرخ و شلوار ِ کردی و تی شرت ِ کهنه ی راه راه

بهترین بابای دنیاست

شاید . . .


خاطره شده درشنبه 91/2/9ساعت 7:20 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مادرم این روز ها

حال و هوایش  ابری است . . .

سینه اش تنگ شده

بر دلش داغ ِ شقایق دارد . . .


دیده اش بارانی است

ناله اش

نیمه ی شب  آهسته

گریه اش پنهانی است . . .

عصر ها

تکیه بر آجر ِ دیوار زده . . .

عرق ِ سرد به پیشانی و ابرو دارد

مادرم گه گاهی

دست به  پهلو دارد

. . .

مینشیند بغل ِ بوته ی یاس

سینه اش شعله ور است

نگهش

خیره به دیوار و در است

. . .

نگهش

خیره به دیوار و در است

که نسیمی به رخ ِ باغچه غم میریزد

ساقه ای میشکند

غنچه ای می افتد

بوته ی یاس به هم میریزد . . .

. . .

مادرم بی تاب است

نفسش عطر ِ کبودی دارد

کوثر از چشم و زبانش جاریست

بازوانش سستند

زانوانش لرزان

گونه اش هُرم  ِ تب ِ ضربه ی سیلی دارد

مادرم این روز ها

داغ ِ یک صورت ِ نیلی دارد

. . .

بوته ی یاس کمی . . خم شده است

غنچه بر روی تن ِ سرد ِ زمین میشکفد

مادرم میتپد و می افتد 

چادرش غرق ِ به خاک

ناله اش

 درد ِ عمیقی دارد

بی امان می بارد

به خودش میپیچد

شاخه ی یاس به دست . . .

.

.

.

مادرم

ســــیــــده استــــ . . .

----

 تقدیم به پیشگاه حضرت ِصدیقه ی طاهره فاطمه زهرا  _سلام الله علیها _

من و مادرم ...به فدایت


خاطره شده درچهارشنبه 91/2/6ساعت 2:54 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت