سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب السماوات

سنگین شده...

هم دلم..

هم روحم..

هم چشمانم...

می لرزد..

هم دلم...

هم روحم...

هم دستانم...

شکسته...

هم دلم..

هم روحم...

هم بغضم...

به بن بست رسیده ...

هم راه های پس..

هم راه های پیش..

فقط انگار راه آسمان باز است...

سرم را بالا میگیرم...

با تمام غمم به آسمان تکیه میزنم...ابرها میبارند...ابرها غمگین میشوند و میبارند....ابری میشوم و میبارم...

خدایا ..من اگر به آسمانت دل خوش نکنم.....زمین میخورم..این زمین مرا میخورد...این زمین مرا میبلعد ..این زمین....

دلم فقط به تو خوش است...لبخند عزیزم را برگردان....

بحق فاطمه (س)


خاطره شده دردوشنبه 90/2/12ساعت 6:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام خداوندی که فرمود:فتبارک الله احسن الخالقین

آدم فروشی خیلی کار بدی است...

کودک فروشی هم کار زشتی است...

خرید و فروش کودکان کار خیلی بی شرمانه ایست...

اصلا جرم است...حکمش هم فکر کنم اعدام باشد..شاید هم شبیه اعدام باشد..شاید هم نباشد...

میزان زشتی کار ها را باید با سوختن دل سنجید.البته شاید هم...نه!!!

....نمیدانم...

به هر حال فروش کودکان کار خیلی خیلی زشتی است...

زشت تر آنست که مادری کودکش را بفروشد...مثلا دختر سه ساله اش را بفروشد...

میدانید زشت تر از این چیست؟اینست که مادری که فرزندش را دوست دارد از روی محبت کودکش را بفروشد....

من دوست دارم به مادرانی که فرزندان 4-5-6-7 ساله شان را با لباس های تنگ و بدون پوشش در ملا عام حاضر میکنند بگویم :

شما را به خدا کودکانتان را نفروشید...

خواهش میکنم دخترانتان را به نگاه های هیز و هرزه نفروشید...

التماس میکنم زیبایی معصومانه ی دخترانتان را با نگاههای کثیف و هوس آلود معامله نکنید.

چرا آینده ی دختران کوچکتان را فدای خوشگذرانی و هوس های خودتان میکنید؟

چرا از کودکی حق چشیدن طعم حیا  و عفت را از آنان میگیرید...

چرا باید بی پناهی دخترتان از کودکی مهر بخورد و حریم و حرمتش شکسته شود...

 دختر بچه ای که از کودکی قبح عریانی در برابر نامحرم برایش شکسته شده در آینده چه از حجاب میفهمد؟

چه از عفت میفهمد؟

اصلا چه ارزشی برای خود قائل میشود؟

مگر ارزش زن به غیر از عفت و حیا و حجاب اوست؟

خرید و فروش کودکان گناه است.....

خرید و فروش عمر کودکان گناه است....

خرید و فروش آینده ی کودکان گناه است....

به تباهی کشیدن دنیا و آخرت کودکان گناه است...

خیلی گناه است....

کودک فروشی کار زشتی است.....

آدم فروشی هم خیلی کار بدی است...

دختر بچه ها آدمند....

پ.ن:میدونم این نوشته مخالفان زیادی داره اما خب...عقیده اس دیگه...!!!!


خاطره شده درسه شنبه 90/2/6ساعت 2:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یک عالمه غروب در یک گوشه ی آسمان جمع شده است......

یک خورشید کوچک ,بی رمق دستش را به قله ی کوه گرفته و نفس نفس زنان داردبالا می آید...

پارازیت نوشت:دارد طلوب میکند...شاید هم غروع میکند.....

یک کلاغ سیاه با چشم های گرد درشت و مردمک ریز مشکی روی شاخه ی نازک یک درخت ....بیخود و بی جهت ایستاده است....

شاید دارد آفتاب میگیرد...شاید هم غروب میگیرد.....شاید هم دلش میگیرد...شاید هم...

آن گوشه ...صدای نفس نفس زدن خورشید کم کم همه جارا پر میکند...

خط خطی های کمرنگ از زمین خشک زیر درخت شروع به روییدن میکنند....

کم کم شبیه سبزه میشوند...باز هم رشد میکنند..

کم کم تر از سبزه بودن خارج میشوند.....

کم کم تر تر از سبزه بودن خیلی خارج تر تر میشوند....

بالا می آیند....

خط خطی ها از درخت بالا می آیند.....

خط خطی ها پر رنگ تر وکلفت تر میشوند و از درخت خیلی بالا تر می آیند...

بعد یک هو از روی پای کلاغ رد میشوند...پای سیاه کلاغ درد میگیرد...جیغ میکشد و پایش را بالا میگیرد...

خط خطی ها یکهو زیاد میشوند....خط های کشیده و سیاه و پر رنگ همه جارا پر میکند..با یک خط خیلی کلفت و  کشیده... خورشید نفسش میبرد....

کم کم سیاه میشود....

خورشید سیاه میشود....

درخت سیاه تر میشود...

و کلاغ سیاه ,سیاه تر تر تر میشود.....

همه چیز از پرهای کلاغ هم سیاه تر میشود....

تمام شد...

این هم از نقاشی امروز......


 پ.ن:میرم بازم نقاشی بکشم....


خاطره شده درشنبه 90/2/3ساعت 10:58 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام خداوندی که ...خودش بهتر میداند...

آغاز نوشت:لطفا قبل از خواندن نوای وبلاگ رو قطع کنید.
ممکنه به مرثیه  بی حرمتی بشه.
همین جا هم از محضر مادر سادات عذر میخوام بابت این متن مسخره.
اما مادرم خودش میدونه این متنو با تمام بی مفهومیش با اشک نوشتم....

چند ثانیه یک بار انگشتانم را آرام و نرم به کلید های کی بورد میکشم و بعد یک هو چند بار  تق تق تق برسر بک اسپیس میکوبم و چند کلمه ی نوشته شده را برای چندمین بارپاک میکنم.

حس میکنم اگر بنویسم مجرمم.

حس میکنم اگر غمگین بنویسم از طرف تمام اطرافیانم محکومم...گاهی وقتی از طرف اطرافیانم محکوم میشوم با حرف هاشان از طرف عرف هم محکوم میشوم..

پارازیت نوشت:(عَرف چیه بابا...عُرف!!)

کم کم از طرف شرع هم محکوم میشوم...

بعد یک هو از طرف خدا هم محکوم میشوم..

دیگر بَعدی ندارد...به اینجا که میرسم تازه میفهمم غمگین نوشتن عجب کبیره ی نابخشودنی ای ایست.

پارازیت نوشت:(نابخشودنی ای ایست....چقدر این واژه سخت شد...فکر کنم یک "ای" اضافه دارد)

خلاصه اینکه کلی با خودم و این صفحه کلید بیچاره و انگشتانم کلنجار رفتم تا آخر به یک نتیجه رسیدم..

محکوم ها هم حق نوشتن دارند...

یعنی غمگین نویس ها محکومند و محکوم ها غمگین می نویسند..

و این را هم مطمئنم هیچ کس نمیتواند به مهارت من دور  باطل ایجاد کند...

من دیشب خواب دیدم.هرچند اکثر مردم در دیشب هایشان خواب میبینند.

اما من دیشبم را خیلی خواب دیدم....اینقدر عمیق بود که دیگر اصلا خوابم نمیبرد....

نصفه شب از خواب پریدم....دیدم صورتم خیس خیس است...

پارازیت نوشت:یعنی گریه کرده بودم!!!!

خیلی میترسیدم...یادم آمد دیشب از ترس این تکرارهای شبانه!! وضو گرفتم و سوره و خواندم و بعد هم قرآن موبایلم را پخش کردم تا بخوابم...

وقتی این را یادم آمد گریه ام بیشتر شد...

یه نگاه به خدا کردم و گفتم:خدا...هوامو داشته باش..آخه مگه من چند تا خدا دارم ....

چقـــــــــــــدر مسخره است اینکه من اختیار ناخود آگاهم را ندارم....

چقـــــــــــــدر مسخره است اینکه من اختیار روحم را ندارم....

چقـــــــــــــــــدر احمقانه است اینکه من شب ها  بدون اجازه ی خودم کابوس میبینم.....

پارازیت نوشت:راستی به فکر افتادم از این کابوس ها یک مستند بسازم....یا یک سریال نود قسمتی...

چقــدر مسخره است....یادم رفت چه میخواستم بنویسم...

به هرحال مسخره است...

تازه فهمیدم چرا خدا میگوید شب هایتان  را شب زنده داری کنید...چون در اصل خوابیدن یعنی دست زیر چانه گذاشتن و چهار زانو نشستن و پفک خوردن و کابوس تماشا کردن!

اگر  بیش از این به چرندیاتم ادامه بدهم اعتبارخودم و این وبلاگ پــــــــــــــــــــُر بازدیدرا قطعادر اسرع وقت  به نزدیک ترین زیر سوال منتقل میکنم.

پارازیت نوشت:آخِِِِِِِِِِِِِِِِِـــــــــــــــــــــــــی......دلم خنک شد غمگین نوشتم....

پارازیت نوشت:شاید اگر شب ها بیدار بمانم بهتر باشد..خدا را چه دیدی..بلکه یه تست کنکوری چیزی هم زدیم....

پارازیت نوشت:از تمام مخاطبان حقیقی وبلاگ و ناشناسانی که همواره با اسم های اجق وجق مرا سر کار میگذارند خواهشمندم تا دلشان میخواهد از این کارها بکنند...

پیدا کردن آدرسشان از روی کد آی پی برای من سرگرمی بس مرفحی(همون مفرح!!!حال نداشتم درستش کنم) است و کلا من این کاراگاه بازی ها خیلی خوشم می آید...

پارازیت نوشت:من از این پارازیت نوشته خوشم اومده...خیلی لطیفه...پارازیت نوشت..پارازیت نوشت..پارازیت نوشت...


خاطره شده درچهارشنبه 90/1/31ساعت 11:4 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام او که فرمود:و بالوالدین احسانا

گاهی اوقات باید زبان سرخت را کادو پیچ کنی و یک عالمه اُقل مَنقل * به آن آویزان کنی و به مخاطبت هدیه بدهی تا .....(ادامه را به علت همان سرخ بودن به نقطه چین ها میسپارم)

من هم در این پست برای واژه های سرخ  مورد نظرم جایگزین صورتی گذاشتم تا ....

خطاب من در این پست نسل دوم...نه اول...نه نه...(راستی پدر و مادر ها نسل چندمند؟).......

کریمانی که کریمانه پایه های نردبان را محکم میگیرند تا ما بالا برویم و بالاتر برویم و خیلی بالا تر...

و گاهی هم کریمانه(تر) نردبان که هیچ...چهارپایه را هم دریغ میکنند تا مبادا زمین ما را بخورد!!!....

بزرگوارانی که با بزرگواری تمام تا عمر دارند و تا عمر داریم هوای ما را همه جوره دارند....آنقدر که گاهی هوس خلا میکنیم....

مهربانانی که با عشق تمام خطرهای متوجه ما را از دور ترین مسافت  تشخیص داده و پدر هرچی خطر است در میاورند...راستی!خطر خوردنی است؟!

دلسوزانی که هستی خود را به آتش میکشند تا ما آب های توی دلمان یک وقت تکان تکان نخورد....تا جاییکه ما فرق آب و آتش را نمیفهمیم...

حسابگرانی که خطر پذیری ما را با انبوه تجربه هایشان به معامله میگیرند و نسیه های مارا نقد میکنند ..آنقدر که از هرچه سود است دلزده میشویم...

منطق دانانی که اشک های احساس مارا به لبخندهای منطقی تبدیل میکنند .تا حدی که افسردگی را به جان میخریم...

عاشقانی که معنای عشق را با لغتنامه های قطور عمر و تجربه شان ترجمه میکنند و می آموزند....آنقدر که  از عشق هراسان میشویم..

این ها نه نقد است نه گلایه نه...

اینها فقط سبز نوشته هایی است که ثبت میکنم تا اگر روزی فرزندم محتاجش شد تقدیمش کنم...

چون میدانم من هم روزی نسل نمیدانم چندمی هستم که از نظر فهم مدرن و به روز شده ی فرزندم ،توانایی درک استقلال طلبی...میل به رشد ..و کلی احساس های دیگرش را ندارم...

راستش گاهی باران دلم را میزند....دلم هوای کویر کرده.....

کویری سوزان با هزار نیش عقرب و هزار هزار تشنگی و ده ها هزار خطر دیگر...

روزی صد بار زندگی ام را در ذهنم متفاوت میپرورانم و در خیالم خودم را درگیر مشکلاتم میکنم....

مشکلاتی که که به زحمت حل میشوند و بعد از آن تازه ادم معنای خواب را میفهمد....معنای آرامش را میفهمد..معنای باران را....

حس میکنم دارم تمام پتانسیل جوانیم را به اجبار فرو میخورم و ساکت و نجیب در یک چهار دیواری سرد بی روح زندگی میکنم.

البته به تازگی یک محبوبه ی شب برای چهار دیواریم گرفته ام که کمی روحم  را......(این جمله را تلخ بخوانید)

حرفی ندارم...فقط...

کاش ...بیست سالگی ام را باور میکردند....

*:به لهجه ی یزدی یعنی وسایل تزیینی 

پ.ن:از همین جا به صورت حقیقی و مجازی و همه جوره دست پدر و مادرم را میبوسم و امیدوارم هرگز این حرف ها به گوششان نرسد..پوزخند

پ.ن2:امیدوارم خدا سایه تمام پدر و مادر ها خصوصا والدین خودم را بر سرفرزندان حفظ کند..


خاطره شده درجمعه 90/1/26ساعت 3:52 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

انگار عروسی داشتند...انگار خیلی عروسی داشتند..

 صدای بوق ماشین هایشان را تا نیم ساعت میشنیدم...فکر کنم عروسشان خیلی عروس بود که اینقدر بوق میزدند.

 شاید هم اینقدر بوق نمیزدند...شاید ماشین هایشان زیاد بود که خیلی صدای بوق می آمد..

 فکر کنم عروسشان خیلی عروس بود که ماشینهایشان اینقدر زیاد بودند...

شاید هم ماشین هایشان اینقدر زیاد نبودند...شاید فامیل زیاد داشتند که هرکس یک بوق میزد و صدای بوق ها زیاد میشدند...

فکر کنم عروسشان خیلی عروس بود که فامیلشان زیاد بودو همه آمده بودندو هرکس یک بوق میزد.....

شاید هم همه نیامده بودند شایددوست و آشنایشان بودند که فامیل جلوه میکردند

فکر کنم عروسشان خیلی عروس بود که دوست و اشنایشان هم آمده بودند و فامیل جلوه میکردند و بوق هم میزدند..

شاید هم آشنایانشان بوق نمیزدند..شاید آنها فقط کل میکشیدند..

فک کنم عروسشان خیلی عروس بود که آشناهایشان برایش اینقدر کل میکشیدند..

شاید هم اینقدر کل نمیکشیدند..شاید فقط بعضی ها کل میکشیدند و صدایشان بلند بود و من فکر میکردم خیلی ها کل میکشند..

فکر کنم عروسشان خیلی عروس بود که صدای کل فامیلشان اینقدر بلند بود...شاید هم.....

بی خیال..ادامه دهم هم شما دیوانه میشوید هم من...

 
 
پ.ن:قراره یه کم شاد تر بنویسممؤدب 

خاطره شده درسه شنبه 90/1/23ساعت 12:38 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بسم رب الشهداء

میتپند...می افتند...و جان میدهند...

خاک خونشان را نفس میکشد....آسمان خاک را ...فرشتگان آسمان را...

و من اینجا از پشت مانیتور های شیشه ای بی روح ....عروج عروج  تماشایشان میکنم...

بی آنکه  آغوشم مرهم دل خواهرانشان باشد.....بی آنکه  صدایم  آرام گوش فرزندانشان باشد...

.بی آنکه دستم به مشت های گره کرده شان برسد و زبانم به شعار باز شود...

بی آنکه پاهایم با صلابت گام هایشان هم قدم شود....

بی آنکه...

من فقط تماشایشان میکنم..

تماشا میکنم  که لاله ها میشکفند و گونه هایشان خون میتراود....

تماشا میکنم  که فرزندان سینه میشکافند و مادرها سینه ستبر میکنند..

تماشا میکنم که  "ضالین" زنان و کودکانشان را از خانه ها به ویرانه ها میبرند و و طراوت ها را به جراحت میکشند... 

تماشا میکنم که فرشتگان بر خون برگ غنچه ها "تکبیر" میکنند و خدا هزاران بار "تکویر" هایش  را تکرار میکند:

....بای ذنب قتلت....

تماشا میکند و میتپم

تماشا میکنم و می افتم..

تماشا میکنم و جان میدهم...

من شیعه ام..

من حضور خدا را دردل های شکسته شان حس میکنم...

من صلابت محمدی (ص)را در فریاد هایشان میشنوم...

من عشق علی(ع) از چشمانشان میخوانم....

من روی نیلی زهرا(س)را در سیلی خوردن همسرانشان ترجمه میکنم...

من مظلومیت حسین(ع)و آلش را در قربانگاهایشان به اشک مینشینم..

من صبر زینب را در "مارایت الا جمیلا" های مادرانشان معنا میکنم...

من شیعه ام...

دستم به یاریشان  نمیرسد...

ندایم به فریادشان نمیرسد..

اشکم به نگاهشان نمیرسد..

اما هر لحظه برایشان زمزمه میکنم:

نصر من الله و فتح قریب

پ.ن:..چند وقتی است سجاده ام بوی بحرین میدهد....

 

 


خاطره شده دریکشنبه 90/1/21ساعت 1:58 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام خداوند دیوار ها و شاپرک ها...

ترک شدم...

باز هم ترک شدم....

همیشه همینطور است...

اول برایشان عادیم...

بعد معتادم میشوند...

و بعد ترکم میکنند...

ترکم میکنند چون دوستشان دارم...

 چون معتادم میشوندولی من باز هم همانقدر دوستشان دارم...

و وقتی ترکم میکنند باز هم همانقدر...

من میدانم در چند روز آینده باز هم ترک میشوم....نمیدانم توسط چند نفر...شاید خیلی نفر

من ترک شده ام...

یک دیوانه ی طردشده که فقط روزگار بچه گانه تحویلش میگیرد و دنبالش میکند و خنده کنان سنگش میزند

عادت کرده ام به ترک شدن..عادت کرده ام به ترک کردن....حس میکنم دیگر احساسی ندارم

شده ام یک شاپرک آهنی...

شاپرک آهنی که روح ندارد...

که با کوچکترین بی احتیاطی ها جراحت بر نمیدارد...که حتی مرگ هم دنبال او نیست...

اصلا معلوم است کسی آهن را دوست ندارد...

حق دارند....آدم های شاپرکی....حق دارند ترکم کنند....

و من هم حق ندارم...

برای من همدردی دیوار ها بس است...

 این چند  بیت است که ابتدا و انتها ندارد...

برای شکسته های روحم سرودم:

گمانم اشک هایم را نم دیوار میفهمد...شکستن زیر باران را خم دیوار میفهمد..

تمام حرف های خیس و تب دار نگاهم را...سکوت تلخ و گنگ و مبهم دیوار میفهمد...

سرودغصه هارا با دلی پر سوز میخوانم....صدای زیر آهم را بم دیوار میفهمد...

فشار بغض های آجری بر پشت چشمانم....تحمل را ستون محکم دیوار میفهمد

من از وقتی که لبخندم ترک برداشت فهمیدم...زبانم را شکاف پر غم دیوار میفهمد...

 

 

پ.ن:این یک پست نیست.....نیمه شب نوشته ایست از دل...همین 


خاطره شده درشنبه 90/1/20ساعت 1:41 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

روزگار

روزگار

روزگار

 طلبکارم....خیلی طلبکار

آمده ام رسوایت کنم.....نه...رسواترت کنم

 به ظاهر قدرتمند بر بلندای زندگی ها ایستاده ای و چوب و نخشان را تکان تکان میدهی.....

یکی را به آتش داغ مینشانی و یکی را شیره ی لبخند میچشانی  ..

همین روزها مرا تا آنجایی کشاندی که اشکم لبخندم را مسخره میکرد و خنده هایم غمم را به فضاحت میکشانید

 همین روزها آنچنان دل عزیزم را شکستی که ذره ذره ی وجودش را در جندین سال زندگی اش جا گذاشت......

 الان باید تا چند سال فقط تکه تکه هایش را از مسیر خاطراتش جمع کند تاشاید.. قد راست کند...

همین روزها غمی به دل مهربانی نشاندی که تا عمر دارد معنای داغ را با لغتنامه ی دلش ترجمه میکند.....

همین روزها بعد از 15 سال زنی را مادر کردی و مردی را پدر......

جشنی به راه انداختی که من در آن بودم و هم زمان غم دل رفیقم را هم با لبخندهای پلاستیکی ام یدک میکشیدم...

همین روزها من با چشم هایم وجب میکردم ....که شادی این بیشتر عمق دارد یا غم آن؟

همین روز ها من سعی میکردم ببینم سیاهی پرچم عزا بیشتر است یا سفیدی پرچم زیارت قبول....

همین روز ها سعی میکردم بچشم شیرینی رولت بیشتر است یا خرما...

همین روزها....

این ها فقط برای همین روزها بود.....

نه ماضی را ضمیمه ی حال کردم نه آینده را پیش بینی....

نه گفتم گذشته هارا چگونه به حلقمان ریختی و نه خواهم گفت برای آینده مان چه فکر ها که در سر نمیپرورانی.....

اما خوب میدانم..هنوز پیچ و تاب خواهد خورد نخ دست های عروسکی ام در دستانت...

نمیدانم چقدر کمتر یا بیشتر از همین روزها....

اما شاید..خیلی شبیه همین روزها...

اماروزگار.. خوب بدان....اگر چرخش تو زندگی ام را به سرگیجه کشانده..اگر منتظری تا زمینگیر شوم.....اشتباه میکنی

من آسمان را ضمیمه ی چشمانم کرده ام...

پ.ن: یک خواهش کوچک از تو دارم....غم را در دل خودم تزریق کن....چرا عزیزی را واسطه میکنی.....

تحمل غم دیگران...خیلی سخت است...!!!خیلی...

 


خاطره شده دریکشنبه 90/1/14ساعت 12:46 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بسم رب الشهدا و الصدیقین.

امسال نوروز الحمدلله دو سفر زیارتی نصیبم شد.آغاز تعطیلات عید دیدنی شهدا رفتیم و پایانش هم مهمان امام رضا(ع)بودیم. ....

خواستم شرحشو براتون بنویسم  اما خب اهل سفر نامه نوشتن نیستم.ترجیح دادم عکس هاشو بذارم و یه چند خط متن دلنوشته ای که همونجا نوشتم رو تقدیمتون کنم ...

البته این سفر نامه نیست...زیارت نامه است...

 

اولین مکان زیارتی که قدم گذاشتیم دهلاویه بود و یادمان شهید چمران...

رفتم..دیدم..اما هنوز نه معنای ترکش خوردن پشت گردن را میفهمم نه خون را ..نه نفس های تنگ را نه...دهلاویه را نفهمیدم...

اینجا فکه است...چشممان رمل میبیند و دلمان شهید نفس میکشد..

.اینجا فکه است...نقطه ی عطف زمین و آسمان...اما..نوشتن ندارد فهم نافهمی که معنای خنکای زیر رمل های سوزان را نمیفهمد....

میگفتند این خاک نیست...پوست و گوشت و خون شهید است.مواظب باشید...فاخلع نعلیک....

دل نوشته یعنی بنویسم از قدم های حرمت شکنی که غربت طلاییه برایش بی معناست..

.روح بی درکی که زیر آفتاب ملایم زبان به گله باز میکند و کلاه آفتابگیر را جابه جا میکند...تا مبادا...

یعنی به تصویر بکشم چشمان بی درکم را که خیره به شوره زار طلاییه خشک میشود و ترک بر میدارد....

سه راه شهادت باران خورده بود.....

اما اروند...

آبی که آب نبود....خونابه ای بود که عطر تن ابالفضل(ع)را از کربلا می آورد و پاره ی بدن شهدا را به آن متبرک میکرد...

جای شهدا خیلی خالی بود...

 

چزابه کوتاه بود و عمیق....انگار هیچ کس آنجارا نمیفهمید....انگار...

کوچک بود....اما نگاهش عمیق بود..خیلی عمیق...

اصل نوشت:

آنجا نهایت غربت بود...نه غربت شهدا...غربت من..

من غریب بودم...

غریبی که خلوت خیس شهدای و الفجر 8 را با اروند به هم میزد...

غریبی که جای پای حضرت زهرا (س)را در طلاییه نمیدید..

غریبی که نجوای شبانه ی العفو شهدا را از سنگر ها نمیشنید..

شنیده ام که شهدا اولیاءالله اند..

شنیده ام که رسم  اولیاءالله غریب نوازی است..

شهدا

میشود روح خاک خورده ی مرا در اب فرات غسل دهید؟

میشود یک بار مرا در گعده ی صمیمانه تان بنشانید و لبخندی به معنای لبخند به من هدیه کنید؟

من خسته ام..

من به اندازه ی تمام قیل و قال روزمرگی ها..به اندازه ی سکوت اروند خسته ام..

من به اندازه ی تمام رنگبندی های زندگی ام...به اندازه ی یکرنگی آسمان شلمچه خسته ام..

شهدا

غریبان دیارتان را در یابید..

من فرزند همین خاکم...

........................................................

پ.ن:سفر نامه ی مشهد را در پست جدا گانه خواهم نوشت.

پ.ن:آبی اروند پشت عینک های دودی چه رنگی است؟


خاطره شده درپنج شنبه 90/1/11ساعت 12:7 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت