سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل دو نفری که در میان موج های یک اقیانوس مهیب  ،به یک تخته پاره چنگ زده باشند ، خوشحال بودیم و هراسان . خوشحال از اینکه همدیگر را داریم و این تخته پاره را . هراسان از لحظه های آینده و موج های سنگین. ساکت و غمگین همدیگر را نگاه میکردیم . این حقیقت داشت . ماغمگین بودیم . ما نمرده بودیم . اما دستمان فقط به یک تخته پاره بند بود . ما نمرده بودیم . اما آینده مان را موج ها با خود برده بودند و میبردند . هرلحظه یک موج می آمد و یک ثانیه از ثانیه شمار عمرمان کم میکرد . روزها گذشت . ساحلی پیدا نشد . تو دیگر به غیر  از این تخته ، به من هم وابسته شده بودی . من هم دیگر به تو ... . وقتی میخوابیدی میترسیدم . وقتی گریه میکردی میترسیدم . وقتی دست هایت خسته میشد میترسیدم .  به آب و عمقش که نگاه میکردی میترسیدم. از هرچه که ممکن بود به بهانه ای تو را از من بگیرد میترسیدم . تنهایی مهیبی بود . گاهی مدام خودمان رادلداری میدادم و میگفتم: "میرسیم. به ساحل میرسیم. هرطور شده . " تو ساکت نگاهم میکردی و لبخند میزدی . گاهی ناامید میشدم و گریه میکردم. میگفتم دوست دارم این تخته چوب را رها کنم و به عمق این دریا بروم . آنقدر بهانه میگرفتم تا آرام شوم . تو ساکت نگاهم میکردی و لبخند میزدی . من موج میزدم . من نوسان بودم . من تقلا بودم . تو اما به آرامش همان تخته چوب ، روی موج دراز کشیده بودی و لبخند میزدی ...
سالها گذشته است
من خسته ام
تو آرام نگاهم میکنی و لبخند میزنی
گاهی میترسم !میترسم  موج  های بزرگی در راه باشند ، که تو از آن ها خبر داشته باشی و من نه ... تو بدانی قرار است دست بی رحم موجی  این تخته چوب را از ما بگیرد و من نه ...
برایم مهم نیست عمق این اقیانوس چقدر است .راستش ،مرگ دیگر خیلی هم اتفاق هولناکی نیست . من ... من دارم به خطر از دست دادنت فکر میکنم . . .
راستی ! موج های بزرگ یا ساحل
چه فرقی دارند
اگر
تورا از من بگیرند ...



خاطره شده درچهارشنبه 93/12/6ساعت 6:5 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت