سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بگو چه کنم ؟ ...
نه .نه . تو نگو . تو همیشه فکر ِ مرا میکنی و میگویی باید رفت . تو هیچ وقت فکر  مرا نمیکنی . میگویی باید رفت .
تو نگو . تو آرام بنشین و بگذار من بگویم . بگذار من تصمیم بگیرم . بگذار همه ی تصمیم های دنیا را من بگیرم . بگذار هرچه راه بین هزار راه است را من انتخاب کنم . من خوب بلدم پایم را کجا بگذارم . قدم را باید جایی گذاشت که آنجا دل نباشد . نباید قدم بر دل کسی گذاشت و رفت . میدانی که ؟ نه . جواب نده . چیزی نگو . من ... من خودم جواب همه ی سوال هایم را بلدم .
------------------
چه اتفاق مهیبی بود . سونامی آمد و گذشته و حال و آینده را شست و برد . انگار که تابه حال چیزی نبوده است . من زنده ماندم . چشم هایم را باز کردم . همه چیز رفته بود . فقط سونامی مانده بود . به همین سونامی دل بستم .
-----------------
یک زخم پنهان در یک عضو حیاتی از جسمم است که فقط میدانم هست . نمیدانم ازکی . کجا . اصلا چرا ؟ نمیدانم . فقط میدانم هست و مدام عمیق تر میشود . آدم حال خودش را خوب میفهمد . خدا خوب تر . . .
----------------
عشق بالاتر است یا باور؟ باور میکنی و عاشق میشوی یا عاشق میشوی و باور میکنی ؟
چه فرقی میکند
به هرحال عمر آدم کوتاه میشود .
معادله ی دومجهولی ِ کشنده !
-------------------
مایه ی حیات !
قطعه ی کم ِ پازل !
ضروری!
لازم!
...
تابه حال این نقش را گرفته ای ؟
حالا که چنین نقشی گرفته ای بایست و خوب انجامش بده . آدم ها باید وظیفه شناس باشند .
وظیفه ات بودن است
باش ...



خاطره شده درپنج شنبه 93/10/4ساعت 8:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت