سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیابان ها تمام تنهایی ام را با من راه آمده اند . دیگر بلدند ازینجا که راه میفتم ، سر چهاراه اول مکث کوتاهی دارم تا ببینم کجارا دارم که بروم . و میدانندکه همیشه مستقیم میروم . شهر ِ من شهر کوچک ِ دایره واری است که یک نقطه ی طلایی در وسطش دارد . همه ی آدم های شهر ِ من وقتی میبینند که دارند دور خودشان میچرخند ، یک لحظه میایستند و بعد می آیند دور این نقطه ی طلایی میچرخند . یا میروند وسط این نقطه ی طلایی مینشینند و یک دل سیر زندگی میکنند .
خیابان ها تمام تنهایی ام را با من راه آمده اند . دیگر میدانند اینطوروقت ها بی خیال ِ عابر و چراغ و ماشین و دست فروش ، سرم را می اندازم پایین و میروم . گاهی آنقدر سرم را پایین می اندازم که عابران میترسند چشم هایم بیفتد زیر پایشان. اما من حواسم هست . من گاهی چشم هایم را خوب میبندم و سر به زیر راه میروم . خیابان ها این چیز هارا خوب میدانند .
مکث ِ سر چهاراهم به درازا نکشید . دلم گرفته تر از آن بود که بخواهم بزنم به شعاعی ازین دایره و بی خیال ِ مرکز بشوم . دلم گرفته تر از آن بود که بخواهم به این چیز ها فکر کنم . دلم گرفته تر از آن بود که اصلا چیزی بخواهم . دلم گرفته تر از آن بود که بتوانم حتی سر چهاراه بایستم . یک دست ِ گرم ِ ناشناس ِ نامرئی دستم را گرفته بود و میبرد . نمیکشید . میبرد ! اصلا بهانه ی رفتن میخواستم و شده بود بهانه . گریه هم نمیکردم .گریه کار ِ مسخره ایست اینطور وقت ها . گریه کنی که چه  ؟ دلت گرفته !؟ هه . مسخره است . آدم باید وقتی گریه کند که تکیه داده است به یک دیوار و دلش گرم است به گوش شنوا و امید دارد به نشاط بعد از اشک . نمیشود همینطوری الکی که هی گریه کرد . پدر چشم های آدم در می آید . تازه جلوی این همه عابر پیاده هم زشت است .کلی هم ناهنجار است .
نه نه. گریه نمیکردم . فقط میرفتم . آنقدر رفتم که رسیدم حوالی نقطه ی طلایی . بعدایستادم و  به نقطه خیره شدم . تنه ی یک عابر به تنه م خورد . رفتم آن طرف تر ایستادم و خیره شدم. باز تنه ی یک عابر دیگر ... فهمیدم همه داشتند دورخودشان میچرخیدند و آمده اند اینجا . دستم را کشید و گفت جلوتر !جلوتر ! خنده ام گرفت ! بغض هایم ریخت در دهانم . قورتشان دادم و دنبال بی قراری ش رفتم . نه ! دویدم . داشتم میدویدم سمت نقطه ی طلایی . وقتی رسیدم قلبم تند تند میزد . حس میکردم گم شدم . یک دیوار سنگی مرمر ، مرا پیدا کرد . آنجا دیوارهای مهربانی دارد . رفتم و کنارش نشستم و سرم را تکیه دادم . یک عالمه "خسته نباشی بنده ی خدا  " پیچید توی گوشم . لبخند زدم . نگاهم را بردم بالا. روی گنبد طلایی ! به نقطه ی وسط نقطه ی طلایی میگفتند گنبد! بعد انگار که دلم را نشانده باشم روش ، دلم سر خورد و ریخت پایین . بغض هام میتپید . تند تر از قلبم . خون داغی داشت از رگ های بین قلب و حنجره ام رد میشد . در بدنم نمیچرخید . فقط بین قلب و حنجره ام .
چشم ها عضوهای حساسی هستند . کمی که متلاطم شوی مثل دختر بچه ها به گریه می افتند .
مثل دختر بچه ها به گریه افتادم ...
دیوار بود . گوش شنوا بود . امید هم بود .
خیابان ها را دوست دارم...خوب با من راه می آیند ...



* یک اخلاق خوب دارم .وقتی میخواهم از حرم برگردم ، انگار هیچ کجای شهر را بلد نیستم . نه راهی را . نه خانه ای را ... گاهی شده موقع برگشت آدرس خانه مان را هم  از این و آن پرسیده ام . . .
* کسی در مرکزی ترین نقطه شهر ، دارد زیر چادر نماز سفیدش  برای من دعا میکند .


خاطره شده دریکشنبه 93/6/16ساعت 12:15 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت