سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داشتم در یک تنهایی مطلق ، کودکانه ترین نقاشی آن روزهایم را رنگ میکردم که کنجکاو و بازیگوش آمدی ، نشستی بالای سرم و خیره شدی به چشم های سیاه  دخترکی که  موهای بلند بافته اش را تا پایین مقوا انداخته بود و دست های رنگ نشده اش را تا روی چشم هایش بالا برده بود . از به هم ریختن نقاشی و لبخند قرمزی که روی صورت دخترک نشست ،اما من نکشیذه بودمش ، فهمیدم اتفاقی افتاده . سرم را بالا آوردم . مدادرنگی هایم داشتند  از خوشحالی دور مقوا میچرخیدند و جیغ و داد میکردند که مهمان آمده . شاید هم به همین خاطر آن نقاشی زودتر از بقیه رنگ شد . وقتی گفتند :"مهمان! " سرم را برگرداندم و دیدم تو هستی . تویی که اول قلب کاراکترهای روی مقوا را به تپیدن در آوردی و بعد قلب مرا . . .


 

بعد از آن روز هربار میخواستم نقاشی بکشم کاراکترها هنوز زبان در نیاورده سراغ تورا میگرفتند و اگر نبودی مداد مشکی ام را به بیرون از کاغذ هل میدادند . آنوقت من باید قهر چندین روزه ی سفت و سختی را تحمل میکردم . تا اینکه تو بیایی و بنشینی و دست من و مداد و لبخند های آلبالویی کاراکترها را سیر تماشا کنی  .

کم کم این مداد رنگی ها یاد گرفتند چطور روی یک کاغد نمناک نقاشی کنند . تقصیر چشم های من بود . قبل تر هم گفته بودم یک رابطه ی خاص بین تو و گلو و چشم وجود دارد که علتش را نمیدانم . به هرحال چند وقتی بود که هرچه میکشیدم زود تر از صورتم خیس میشد . برای کاراکترها که بد نبود . آب بازی راه می انداختند و جیغ و دادشان تمام صفحه را برمیداشت . تو اما خیلی این باران را دوست نداشتی . مدادم را میگرفتی و چتر میکشیدی بالای سر همه ی بچه های بازیگوش ِ روی مقوا و بعد به من اخم میکردی . اینکار را که میکردی کاراکترهایم بغض میکردند و میرفتند یک گوشه از صفحه مینشستند و مدادم هم بی حوصله خودش را مدوّر روی کاغذ میکشید و خط خطی میکرد .

تو بودی دیگر ...

زور اخم تو از زور  من و نقاشی هایم  بیشتر بود .

زندگی گذشت . بودنت دنیای من را ، دنیای نقاشی هارا عوض کرده بود . تو آمده بودی و تنهایی پر از سکوتی که من به نقاشی ها تحمیل کرده بودم  را به هم زده بودی . من هم عادت کرده بودم . دیگر حریف خودم و نقاشی ها نمیشدم . دیگر در تنهایی طرح  نمیزدم . تمام روز را بی صدا و متوقف مینشستم تا تو پیدایت شود و من تازه دست هایم را باز کنم و خمیازه بکشم و بخواهم زندگی را شروع کنم .

زندگی را متوقف میکردم تا تو بیایی . غذا نمیخوردم . حرف نمیزدم . درس نمیخواندم  . جواب کاراکترهایی که با انگشت ها و نوک مدادم بازی میکردند و غر میزدند را هم نمیدادم . فقط خیره مینشستم و منتظر میماندم . . .

نمیدانم آخر از کدام رنگ مداد رنگی ، یا از شیطنت و خنده ی کدام کاراکترم خسته شدی که بنای رفتن گذاشتی . . .

و نمیگویم که چه بر سر مداد رنگی ِ سفیدم آمد که دوستش داشتی ...

و نمیگویم که چه اتفاقی برای لبخند های آلبالویی دخترک موبلند روی مقوا افتاد _که من نکشیده بودمش_

و حتی از کاغذهای خیس خورده با کاراکترهای مبهم هم حرفی نمیزنم ...

خیالت راحت!

اتاق درگیر یک تنهایی مطلق است وساکت . صفحه آرام و بی سر و صداست و من نشسته ام ، و با یک مداد مشکی ، آرام و مهربان ، کودکانه ترین کاراکترم را طرح میزنم .مثل مادرهایی که خبر های بد را ، در سینه میگذارند و لبخند میزنند به بچه هایی  که انگار از یک اتفاق ناگوار مبهم ، بو برده اند .

----------------------

قصه ی مـ . ا به سر رسید . . .


خاطره شده درچهارشنبه 93/4/11ساعت 11:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت