سفارش تبلیغ
صبا ویژن

8:15 a.m

داشتم دومین پله از چندین پله ی پل عابر را بالا میرفتم.

ساعت کمی از شروع کلاس گذشته بود.

ولی زندگی کسل کننده تر از این بود که بخواهم قدم هایم را از اینی که هست تند تر بردارم .


8:30 a.m

استاد زیر چشمی نگاه تندی کرد و درس را ادامه داد . خودم را در یکی از صندلی های آخر کلاس جا دادم و جزوه ی نامربوطی را باز کردم . شروع کردم به حاشیه نویسی شعر های نصفه نیمه ای که در راه از سر انگشتانم میچکید. شاید به همین خاطر من تمام مدت دست هایم را در جیبم فرو کرده بودم و راه می رفتم .  بغل دستی ام آرام دست از جزوه نوشتن کشید و دفترش را گذاشت زیر دستم و نوشت : اینجا بنویس!


9:40  a.m

چند دقیقه ای است کلاس تمام شده است . زندگی کسل کننده تر از اینست که بخواهم خلوت کلاس را رها کنم و خودم را به هیاهوی سالن ها بسپارم .


22:30 pm

یک جوجه گنجشک که لبه ی نوکش هنوز زرد است ، از آن هایی که الان اگر بخواهد بپرد به زحمت به سر دیوار میرسد ، آمده و روی نرده ی پنجره نشسته است . خیره خیره نگاهم میکند و فکر میکند که من این وقت شب در حیاط چه میکنم . ولی من که در حیاط نیستم . او کوچک است . هنوز بلد نیست که پنجره ، محیط ِ ناامن ِ خانه ی آدم هاست . هرجا که سقف دارد نا امن است و پنجره خیلی نزدیک به سقف است . پرنده ها میدانند سقف یعنی بی پناهی ! او ولی فکر کرده اگر روی نرده ی پنجره بنشیند چون هنوز زیر سقف نیامده جای امنی است . پف کرده و با نوک جوجه گنجشکی اش که خیلی باز میشود مدام خمیازه میکشد و نگاهم میکند . میفهمم که یعنی باید لامپ ها را خاموش کنم . مراقبم که نزدیک نشوم تا متوجه ِ سقف نشود !

   

10:30  pm

نیمه شب است . جوجه گنجشک لبه ی پنجره جایی میان سقف و آسمان خواب است . لبخند میزنم . تماشایش میکنم . زندگی تماشایی تر از آن است که فرصت ی برای خواب باشد ...


7:00 a.m

صدای جیک جیک  گنجشک ها حیاط را پر کرده . جوجه گنجشک رفته است .

خیلی آرام لباس میپوشم .

زندگی کسل کننده تر از اینست که ...

شاید امشب برگردد . نه ؟


خاطره شده دریکشنبه 93/2/21ساعت 9:51 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت