سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت بیست و چهار و اندی به وقت ِ سکوت

تو لابد الان خواب هستی و من اینجا دوساعت قبل از قرارمان منتظرت نشسته ام . ساعت بیست و شش و کمی ، قرار است تو بیایی به خوابم و باز یا کابوس شوی یا رویا . چه میدانم .یا خوابم را سبک میکنی و از جا میپرانی ام ، یا عمیق میکنی و میمیرانی ام . چه فرقی دارد . به هر حال این ساعت های بیست واندی ... کله ی صبح دوباره از سر گرفته میشوند . 6 - 7 - 8 ... و تو نیستی .


کسی میگفت تورا ، بریزم در کیسه ی الفاظ و هرصبح کیلو کیلو بدهمت به معبّر تا برایم تعبیرت کند و حرف حسابت را بفهمم .من هم گفتم بدهم که چه بشود ؟ که یا تقدیر نحس به رخم بکشد یا بخت ِ سپید ؟که اگر اولی بود دق کنم و اگردومی بود اثبات کنم از سنگینی شام ِ نخورده است ؟
زرشک !
همان بهتر که تو هی با قدم های مبهمت بیایی و خواب مرا لگد مال کنی و بروی . بالاخره یا گرد قدمت سرمه ی چشم میشود یا خرد و خمیرمان میکنی دیگر .

دارم هی حرف های تکراری را تکرار میکنم .

ولی خب ، دم ِ این لحظه های سیاه ِ بی خورشید گرم . بسکه غریب نوازند . شب غریب نواز است . شب غریب را به چشم میگذارد . ماه برایش روشن میکند . ستاره به سرش میریزد . عالم را به افتخارش ساکت میکند و مگوید نوبت توست . هرچه میخواهد دل تنگت بگو .بعد هم تا خود ِ صبح مینشیند و یک دل سیر به نجوای غریبی اش گوش میدهد.

ساعت نزدیک 25

از بس گفته ام بیا ! قدمت روی چشم !، توی بی چشم و رو هم صاف قدمت را میگذاری رو چشم م . این را وقتی که پلک هایم سنگین میشود میفهمم . که یعنی داری می آیی و قدمت به چشمم است . آنوقت سر مرا روی بالش فشار میدهی و فرو میروی درچشمهایم . چشم های من میسوزد و خیس میشود و تو در ذهنم قصه میبافی ...

همان خواب

همان کابوس

همان رویا

یادت هست یکبار نوشته بودم تاریکی شب ، همان سیاهی زیر زمین است که دم غروب راه میفتد از  پله ها بیاید بالا و وقتی میرسد بالا همه جا شب میشود ؟! تاریکی ذره ذره در همه جای حیاط پهن میشود و کم کم آسمان را هم میگیرد .

بعد هم که خسته میشود از همان پله ها برمیگردد پایین . آنوقت همه جا صبح میشود . به خاطر همین ،روزها هم  در زیر زمین ، شب است .

هنوز هم به این اراجیف معتقدم .

خوش به حال آنهایی که در آسمان زندگی میکنند . آسمان اصلا زیر زمین ندارد . شب هم ندارد . تاریکی هم ندارد . به همین خاطر است که آسمان ترس هم ندارد .

به هر حال اینجا زمین است و الان یک عالمه تاریکی از زیر زمین در تمام حیاط پخش شده و من غرق  در این تاریکی دارم کم کم چشمان سنگینم را به تو میسـِ ...


خاطره شده درسه شنبه 92/11/8ساعت 12:39 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت