سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران تمام روز بارید ... این اتفاق ساده ای نیست

یک زن میان گریه خندید...

این اتفاق ساده ای نیست

یک عابر خسته دلش را ... در کوله بارش جای داد و

از نا کجا آباد پرسید...

این اتفاق ساده ای نیست

سقفی اگر شد سرپناه و ...با یک دل سنگی شد آوار

بعد از تو باید خوب فهمید

این اتفاق ساده ای نیست

مردم همه ساکت نشستند...آرام و با لبخند وقتی

یک باغبان آلاله را چید

این اتفاق ساده ای نیست

من دختری را میشناسم...با یک عروسک توی دستش

رفت و لباس رزم پوشید

این اتفاق ساده ای نیست

روزی اگر دیدید شاعر...با وزن مرثیه غزل گفت

لطفا به این کارش  نخندید

این اتفاق ساده ای نیست

توساده رفتی ، اتفاقی! ...من ساده ماندم ، غرق باران

باران تمام روز بارید ...

این اتفاق ساده ای نیست


پ.ن:

یک عابر خسته دلش را

در کوله بارش جای داده

ترک وطن کرده است اما

افسوس دیگر جاده ای نیست

این

اتفاق ساده ای نیست ...


خاطره شده درپنج شنبه 92/10/26ساعت 4:28 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت