سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا آنجا که یادمان می آید قصه از آنجا شروع شد که رفیقی داشتیم ناشفیق ، یک روز در میان ،بیمار بود و تق و لق!یا دستش به گردن آویزان بود یا پایش میلنگید یا سرفه امانش را بریده بود  .

با دمش جانش بالا می آمد و با بازدمش جانش به قالب بر میگشت .به ترقه ای فشار خالی میکرد و به خیاری سردی به مزاجش میتپید و خلاصه پیش طبیب و شکسته بند و جراح و عطار

روسفید بودستودنــــــــــــی!


یک بار غریضه ی عُجبمان گل انداخت و طبع ِ مِزاحمان ، غل غلیدن گرفت و از باب ِ  دل (نـ َ ) داری دادن ِ  دل !! سوزانه،  به ایشان فرمودیم : تو چقـــدر مرگــــت است عزیز !

ما راببین که عافیت از سر و کولمان بالا میرود و سلامت به شاخ و برگمان چلچلی میخواند .چشم داریم پر سو با این هوا زور ِ بازو !

سرما اگر بخوریم ته تهش سه تا عطسه !که آخریش هم به نیت عاقبت بخیری می پرانیم بلکه از چشم زخم دور بمانیم !بعدش هم نه فینی و زکامی و نه گلو درد و خشکی ِ کامی ! هییییچ...

رفیق به حسرت نگاهی به بر و روی پر عافیتمان انداخت و آهی کشیـــــــــد،- به قدر سوزن ِ سفترایکسین ! سوزان  -

ما را رها کرد و به گوشه ای خزید ...

این آه همان و عافیت،تباه ! همان ...

فردا پس فردایش بود که نشسته بودیم داشتیم زندگی میکردیم ، ناگهان در اینجای کف ِ پایمان، به قدر ِ عدس کدر شد و به قدر نخود سر بر آورد و به قدر لوبیا ریشه دواند و ... آشی برایمان پخت پر رووووغن !

میخچه ای بود که هر چه روغن ِ نسخه ی طبیب مالیدیم دوا نشد . سراغ در مان از مردم گرفتیم گفتند فلان سرکه ی سیب را مخلوط با آن فلان  خمیر ِ کمیاب  بزن خوب میشود . نشد !

گفتند زعفران و حنا ! نشد . گفتند سیر چاره ی درد است . سابیدیم و زدیم و سوختیم و ... نشد . گفتند تره را له کن و ... نشد .

نشد که نشد ...

پول و بیمه را زدیم زیر بغل رفتیم به متخصص پوست . نیم نگاهی انداخت و نسخه پیچید و راهیمان کرد . اسید داده بود با قرص ویتامین و قرص معده !

دارو خانه را فرمودیم : قرص معده از آن ِ چیست ؟ عرض کرد : شاید قرص ِ ویتامین به مذاقت خوش نیاید ! اسید را به به میخچه زدیم ، میخ طویله شد ! قرص را نوش جان کردیم معده مان  ارور داد .

قرص معده که خوردیم ،ارورش ممتد شد !

دفترچه بیمه را بغل زدیم و پول را کول کردیم و رفتیم متخصص داخلی . مارا نگاهی انداخت و قرصی داد رستم کش! بهر معده . قرص را تناولیدیم هفته به هفته .

میخچه اما میخکوب کف پا پا برجا ! دفترچه را برداشتیم و رفتیم سراغ حاذق ترین طبیب که دکتری بود خانم .از همان ها که با اتولش فقط تا مطب رفته و برگشته . وارد مطبش شدیم بعد از شونصد ساعت !

ماسک زده از دور خیره نگاهمان میکرد، انگار که قرنطینه ی بیمار بلا درمان را شکسته است ! نزدیکش شدیم ،گفت : عقب بشین !

فرمودیم ب ِ گفت : فقط یه دردتو بگو ! باز فرمو... - گفتم فقط یه دردتو !

دیدیم اعصاب معصاب ندارد ضعیفه ی وسواسی! فرمودیم : ببین کف پایم راااا! دید و با افاده عرض کرد : اوه اوه ! فقط جراحی ...

و نسخه ای نوشت به قد ِ ما یه متر و اندی ! و گفت از فلان دارو خانه دارو بگیر فقط ! خب ؟ فرمودیم : اوهوم

رفتیم به دارو خانه . برایمان سفره ی دارو چید از ایییینجا تا اوووووونجا ... از شامپو ضد شوره و تقویت مو و شامپو بدن  تا اسید و صابون پوست چرب و خمیر دندان و کرم پوست و ژل ِ حلزون ساخت ایران و

برنامه هفتگی کاشت مو و پماد گودی زیر چشم !

فرمودیم : سرطان است مگر ؟ داروخانه عرض کرد : بالاخره دکتر پوست است و دل !! سوز !

گفتیم لابد دل سوز است ! گرفتیم و گونی دارو به منزل بردیم و صابون به صورت زدیم و از دلسوزی اش بسی سوختیم و بساط ِ رفتن به نزد جراح براه انداختیم .

نزد جراح:

نشستیم بر تخت و جراح نگاهی به نازک زخم ِ پایمان انداخت و عرض کرد : میخچه آورده ای یا درخت ؟ ! میگذاشتی کمی بِ ر ِ سَد.. نکند میوه میداد  !

خواستیم طالع نحسمان را بر ایشان شرح دهیم که گفت دست و پایش را بگیرید و آمپولی به کف پا فرو کرد طولش قد ِ گاو و عرضش به قد ِ خود ِ رشیدش !

آهی (بخوانید جیغی ) از نهادمان بلند شد که به نهاد عزراییل نشست . آمدیم گلایه کنیم که دومیش را در پس آن فرو کرد و رسما به مصاحبت حضرت عزراییل نایل آمدیم .

آمدیم چاق سلامتی کنیم و دیار فانی را وداع گوییم که قسمت نشد و بی حس شدیم . چه بی حس شدنی !

دکتر را فرمودیم : آخر چرا ؟ عرض کرد : تا بی حس شود درد نکشی ! فرمودیم زرشک! و ... از حال برفتیم.

پایمان را پیچیدند قد ِ قنداقه ی طفل. لنگان لنگان به منزل رسیدیم و رفتیم در آینه زرد و زاری خود را بسنجیم دیدیم وه! صورت مبارکمان مثال ِ جانوران ِ آبزی پوست انداخته ، فجیییع !

مشکوک گشته در اینترنت سرچ کردیم که : (پوست من از چه مدلی است ؟) پاسخ آمد : ( خشک ) !

صابون را رصد کردیم دیدیم جهت ِ پوست چرب است ، قیمت 100000تومان (به ریال ) ...

اشک به دیده نشاندیم و قرص معده ای سر کشیدیم و به کاغذ یادداشت ِ کار فرمودیم : نوبت گرفتن برای دکتر پوست !

اعصابمان به هم ریخت و به مبل نشستیم تا زار بزنیم از این درد پا و پوست و معده و ... یک هو دلمان گرفت ! گرفت ! گرفت ! ول نکرد ...

اورژانسی به طبیبی عمومی رساندنمان . فرمود یا لوز المعده اس یا کلیه یا دل یا پهلو یا معده یا قلب یا... ! معلوم نیست ... آزمایش باید و سونو گرافی و ....



خلاصه اینکه رفیق شفیق !

چقدر من مرگم است !چـــقـــــــــــــدر سلامتی عزیز !

به جان عزیزت غلط کردم ...بـــــــــــِ حـــــِ ل مارا .. بِ حِــ ل ...


خاطره شده درسه شنبه 91/12/15ساعت 12:16 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت