سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی  ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ...

بعد از ظهر فرشته اومد دم سرپرستی و ازم خواست براش یه شیر و یه گرگ بکشم. بش گفتم فرشته باور کن من اصلا تو کشیدن حیوونا تبحر ندارم . اما قبول نکرد و گفت خانوم هرچی باشه بهتر از ما میکشید . نمیدونستم برای چی میخواد و طبق معمول سوال هم نکردم . اون روز به خاطر مشغله ی زیاد نرسیدم براش طراحی کنم اما فردا صبح زنگ تفریح دوم دوتا نقاشی رو دست گرفتم و به بچه ها گفتم بچه ها به فرشته بگید بیاد نقاشیشو بگیره . بچه ها دورم جمع شده بودند و مدام میپرسیدند : خانوم خودتون کشیدید؟ خانوم برای نمایشه؟ خانوم برای ما هم میکشید ؟ خانوم ما هم نمایش داریم . خانوم یه روباه برای من میکشید؟ خانوم یه گرگ ..فیل .. خرس .. و...
فرشته اومد و نقاشیشو گرفت و گفت :خانووووووووووووم نمیخواستم لو بره ... گفتم اااا ببخشید نمیدونستم که .
التماس دعا ها زیاد شده بود و همه ازم نقاشی میخواستند .فهمیدم بچه ها کلاس به کلاس نمایش دارند و از من میخوان که ماسک هاشونو نقاشی کنم . منم گفتم باشه شب.:)
شب شد . بعد از شام و قبل از ساعت خاموشی جمع شدیم تو نماز خونه . حالا غیر از ندای نقاشی نقاشی - ندای کعبه کعبه هم میومد .
یه کلاس از بچه ها برای درس هنرشون باید با مقوا کعبه درست میکردند . البته روز قبل با کارتن هایی که تو بیابون پشتی افتاده بود و چسب هایی که نداشتند و تک و توک از هم گرفته بودند و به حد اقل میزان استفاده کرده بودند کعبه درست کرده بودند. دست های سیاه مهلا رو که دیدم فهمیدم در خودنویسو باز کرده و باجوهرش پرده های خونه ی خدا رو رنگ کرده . همونجا متوجه شدم چرا بچه ها روز قبلش از ما ماژیک مشکی ای گرفته بودن که برنگشت . به مهلا گفتم چرا با ماژیک رنگ نکردی ؟ گفت تموم شده بود .به هرحال علیرغم تمام زحمتی که بچه ها کشیده بودند و با وسایل نداشته کعبه درست کرده بودند معلمشون بشون گفته بود : این آشغال ها چیه آوردید ؟ و دوباره ...
ندای کعبه کعبه ایها رو سپردم به همتای عزیزم و خودم با مداد رنگی هام و کاغذ هام نشستم یه گوشه . به همراه سی چهل تا از بچه ها :)
اون شب حدود 15 تا نقاشی با رنگ آمیزی کامل کشیدم . گرگ  . درخت . خرس . آهو . شغال فیل . شیر ،الاغ و ...

کلیک :


همتا هم مقواهایی که برای کار فرهنگی آورده بودیم رو برداشت و یک عالمه کعبه برای بچه ها درست کرد. البته با کمک خودشون. چسب و ماژیک هم روزی ِ بچه ها بود و جای دیگه به کار نیومد.
میانه های کار بود که سرپرست اعلام خاموشی کرد و البته هرچی به بچه ها التماس کردیم برن بخوابن قبول نکردند .
بعضیاشون البته تو نماز خونه و کنار برگه های نقاشی معصومانه خواب رفته بودند .
کم کم نقاشی هاو کعبه هارو به بچه ها دادیم و به خوابگاه رفتند .
فردا به علت نیامدن معلم بچه ها نمایش برگزار نشد .
اما جناب من  از طرف  مدیر مدرسه به علت بیدار نگه داشتن بچه ها جلوی روی خودبچه ها لفظا  توبیخ شدم .
بچه ها بعد از رفتن مدیر سری تکون دادن و گفتند: نچ نچ نچ ... دعوا کرد... خوبه خط کش نزد .
همین زبونشون گاهی باعث میشد از اول حیاط مدرسه تا آخر بیابون پشتی دنبالشون بدوم و فیزیکی خدمتشون برسم .
اون شب علاقه ی بچه ها به نقاشی بیشتر بروز پیدا کرد و باعث شد از فردا عصرش کلاس های نقاشی رو برگزار کنیم .
مسئول گروه فرموده بودند نیازی نیست موضوع مذهبی کار بشه.
روز اول رفتم سراغ یک خوابگاه . همه  بچه ها ی خوابگاه رو داخل سالن خوابگاه جمع کردم و به تعدادشون مداد رنگی ، پاک کن و مداد مشکی توزیع کردم.


از تعداد دانش آموزان خبر نداشتیم و به صورت میانگین مداد رنگی آورده بودیم. همین باعث شد مجبور بشم کلاس هارو به صورت خوابگاهی برگزار کنم و اینکه مجبور بشم بعد از نقاشی مداد رنگی ها و وسایل رو از بچه ها تحویل بگیرم. و این کار بی نهایت برام سخت و دردناک بود . مداد رنگی برای بچه ها خیلی جذابیت داشت و اکثرا هم نداشتند .
اول و آخر کلاس با عذر خواهی من از بچه ها به خاطر این موضوع  و اعلام شرمندگی شروع شد . عزت نفس بیشترین چیزی بود که دوست داشتم به بچه ها القا کنم و البته اکثرا هم عزت نفس بالایی داشتند. و کسی مثل ما حق نداشت خراشی به عزت نفس دانش آموزی وارد کنه . حتی ناخواسته و نا خود آگاه .
 . اول نقاشی هارو داخل لب تاب به بچه ها نشون دادم. از دیدنشون خیلی ذوق میکردند.تخته رو روی صندلی قرار دادیم و یک نقاشی ساده اما بامزه رو به انتخاب خود بچه ها در نظر گرفتیم
و اون رو مرحله به مرحله با ساده ترین خطوط بشون یاد دادم.



در هر مرحله هم تک تک نقاشی هارو میدیدم و نظر میدادم و از بچه ها هم برای نقاشی هرکسی نظر میخواستم. کار دوم برای این بود که حس مسخره کردن کم کم از بین بچه ها بره و تشویق کردن جاشو پر کنه . و این اتفاق هم افتاد . کم کم بچه ها نقاشی همدیگه رو نشون من میدادند و میگفتند : خانوم ببین چه قشنگ کشیده :)


روز های بعد هم برای خوابگاه های دیگه کلاس نقاشی برگزار کردیم . یکی از خوابگاه ها سالن کوچیکی داشت و فضا برای برگزاری کلاس مناسب  نبود . از بچه ها خواستم که کلاسو داخل کلاس های درسیشون برگزار کنیم . اما به هیچ وجهی موافقت نمیکردند . بالاخره با وعده ی پاستل گچی و طراحی  رنگی روی تخته سیاه قانع شدند و به کلاس اومدند . وسط کلاس ندای اذان مغرب بلند شد و با همه ی بچه ها رفتیم نماز. ادامه ی کلاسو بعد از نماز برگزار کردیم . بچه ها برای نشون دادن نقاشیشون از جاشون بلند میشدن و کار داشت برای من سخت میشد . آخر گفتم هرکس بیاد جلو با پاستل رنگیش میکنم. اولین نفری که اومد یه خط سبز روی پیشونیش افتاد . دومی بنفش و ...
کلاس شادی بود . فقط آخرش باز اتحاد عشایر به ضرر من تموم شد . بچه ها دستامو گرفتند و همه با پستل های گچی افتادند به جونم. وقتی میخواستیم کلاس ولایت فقیه رو برگزار کنیم صورتم کاملا رنگی بود و با ورودم به نماز خونه همه زدند زیر خنده .  هرچقدر هم که میشستم بطور کامل پاک نمیشد . اعتراف میکنم اون صورت رنگی رنگی رو خیلی دوست داشتم و واقعا با اکراه صورتمو شستم.
به دلیل شور و اشتیاق و هیجان زیاد هیچ عکسی در این مرحله گرفته نشد :)
بعضی از بچه ها تو کلاس نقاشی سه خوابگاه شرکت کردند و علاقه ی زیادی به نقاشی داشتند .
نهایتا هم تمام نقاشی ها رو برای یادگاری ازشون گرفتم :)


ادامه در سفر نامه ی 7


خاطره شده درچهارشنبه 91/9/22ساعت 10:42 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت