سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ...
بعد از ناهار کم کم از بچه ها جدا شدیم و به سمت سر پرستی حرکت کردیم . تو مسیر بعضی از بچه ها که مارو میدیدند با تعجب میپرسیدند :((خانوم تو سلف غذا خوردید ؟))
و بعد درخواست میکردند که یک بار دیگه بریم و با اون ها هم هم غذا بشیم. وقتی مطمئن شدم همه بچه ها ناهار خوردند به یک نفر گفتم که دوستاشو خبر کنه تا همه جمع بشن نماز خونه ,برای معارفه و ... .چیزی نگذشت که تعداد زیادی از بچه ها با ذوق زیادی تو نماز خونه جمع شدند. اونجا به بچه ها  گفتم بصورت دایره ای بشینن . یه دایره ی خیلی بزرگ که همه کنار هم باشن و کسی پشت کسی قرار نگیره. همینکارو کردند . اما وقتی بچه های دیگه میومدند باز پشت بقیه می نشستند . آخر گفتم بچه ها لطفا وقتی کسی جدید اومد مهربون بشینید تا اونم جابشه یعنی
 یکم عقب برید و جم و جور تر بشینید .  این (( مهربون )) نشستن رو بچه ها از همون موقع یاد گرفتن.اونم چه یاد گرفتنی!!
علت تشکیل این اجتماع دایره ای شکل این بود که اگر قرار بود بچه ها به صف بشینند و لابد مثل منی هم ایستاده باهاشون صحبت کنم ذهن خسته شون نا خود آگاه یاد صبحگاه و کلاس ها می افتاد و از جذابیت موضوع کم میکرد. اما با این نحو نشستن بچه ها همه چهره ی هم رو میدیدند. من یک طرف دایره نشستم و همتای من طرف دیگه دایره . از این جهت که  چشم و توجه بچه ها فقط به یک نقطه نباشه . . صحبت رو با یک سلام و احوالپرسی "نفری" شروع کردیم . سلام. سلام سلام. چطوری ؟ سلام . احوالت ؟ سلام تا آخرین نفر ... و بعضی از بچه ها رو که تا اونوقت شناخته بودیم سر
یع معرفی میکردیم:
سلاااام. اااااا.. بابا اینکه همون امام جماعته اس ! (یکی از بچه ها که اونروز نماز وحدت پیشنماز شده بود . ) و صدای خنده ی بچه ها ...
بچه ها دونه دونه خودشون رو معرفی میکردند . و البته خیلی هم حساس بودند که من همون لحظه اسم تک تکشون رو حفظ بشم . خدا میدونه چقدر  سعی کردم اینکارو انجام بدم اما خب حفظ کردن اسم قریب به 130 نفر در چند دقیقه کار حضرت ِ memoryبود نه من. وقتی دیدم اسم اکثر بچه ها فاطمه ، زهرا ، زینب و ام البنینه ترفند  حدس زدن رو از همون روزای اول دست گرفتم و الحمدلله اکثرا هم درست در میومد .ما هم وقتی نوبت بهمون رسید خودمونو معرفی کردیم . البته با کلی مخلفات که ایجاد یک جو صمیمی و پر شور رو به همراه داشت . معرفی ها که تموم شد یکی از بچه ها سریع گفت :خانم زهرا مداحمونه .برامون نوحه بخونه ؟ برام جالب بود که تو بچه های راهنمایی هم مداح پیدا میشه . جالب تر این بود که بقیه بچه ها بدون هیچ لحن تمسخر یا طعنه و یا حسادتی از ته دل اصرار میکردند که بیاد و کلی از صداش تعریف میکردند . مشتاق شدیم و گفتیم حتما . زهرا وسط دایره نشست. داشتم با خودم میگفتم اینجا جای خوبی نیست.همه نگاهش میکنن . اعتماد به نفسشو شاید از دست بده و شاید صداش بلرزه و ...
زهرا شروع کرد به خوندن. با یه صدای گرم و مداحانه !با لهجه ی شیرین عشایر و بدون هیچ استرسی . مسلط و محکم . انصافا من اون لحظه اعتماد به نفسم رو باید از روی زمین جمع میکردم خالی از لطف نیست که بدونید یک صحنه ی دیگه هم مارو سر جامون میخ کوب کرد و اون نحوه ی سینه زدن که نه _روی پا زدن بچه ها _بود. در کمتر از صدم ثانیه تا زهرا شروع به مداحی کرد همه بچه ها بصورت بسیار هماهنگ باهم ,اما نا هماهنگ با وزن ِ مداحی، شروع کردند به روی پا زدن با هردودست . لحظه ی اول جلوی خنده ام رو گرفتم اما بعد معصومیت و اخلاص بچه ها جو جلسه رو معنوی کرد و فکر خنده رو از هم ذهنمون برد. فهمیدم که عشایر کمتر سینه میزنند و نحوه ی عزاداری خانم هاشون به روی پا زدنه. گاهی هم سینه میزدند که البته اون هم با دو دست بود . دست هارو به صورت ضربدری  و هم زمان به سینه میزدند .بعد از مداحیِ زهرا ،تشویقش کردم و گفتم که واقعا صدا و لحن خوبی داره . همین شد که با چند تا مداح دیگه هم آشنا شدیم و به نوحه هاشون گوش دادیم . انصافا اکثرا هم صداها و هم لحن های زیبایی داشتند .

**بعدا خواهم گفت که این مداح پروری ما باعث شد شب آخر قریب به 15 نفر طالب مداحی باشند و روزآخر همتای گرامی 3-4 ساعتی رو مشغول نوشتن نوحه های مختلف برای بچه ها بشه که البته چون تعداد لحظه به لحظه زیاد تر میشد دادیم یه نوحه رو چاپ کنند  و توزیع کردیم و ما فهمیدیم قوی تر از صدا و لحن بچه ها ، میزان ِ اعتماد به نفس اون هاست .

بعد از جلسه به بچه ها اعلام کردیم که روزنامه دیواری رو زدیم به دیوار و همه مشغول نوشتن روی مقوا شدند .هرچه میخواست دل تنگشان ...

بعد از ظهر کم کم رفتیم سراغ ِ خوابگاه ها و تو اتاق ها سرک کشیدیم.سه تا خوابگاه داشتند که هرکدام هم دو یا سه سالن کوچک داشت با تخت های فلزی فشرده و موکت و لامپ هایی که خیلی وقت بود سوخته بودند. بچه ها هرکدام صندوق فلزی متوسطی داشتند که محل قرار دادن وسایل شخصیشون بود .

کلیک:

خیلی براشون مهم بود که تختشون رو به من نشون بدند و من رو روی اون بنشونند . روی تختاشون نشستم و با بچه ها فرد به فرد گپ زدم.
فهمیدم بچه های عشایر تو این مدرسه شبانه روزی خیلی چیز هارو ندارن . خواب و استراحت بعد از ظهر ندارند . میان  وعده ی صبح و عصر ندارند . تو صبحانه چای یا شیر ندارند .
حمام مرتبی برای استحمام ندارند . لوازم التحریر مناسبی ندارند. کینه ای ندارندو..
  از هیچ کس هم هیچ توقعی ندارند ...
اینجا مدرسه برای بچه ها خانه ی دوم نبود . همون خانه ی اول بود . صبح ها بچه ها تو همین حیاط به کلاس میرفتند با لباس رسمی مدرسه ،و بعد از تعطیلی  فقط لباس هاشون خونگی میشد و کفش هاشون دمپایی! باز تو همین حیاط که حالا حیاط ِ خونشون بود با هم میگفتند و میخندیدند و راه میرفتند و درس میخوندند ...
روز اول میخواستیم براشون موضوع داغ و جذاب ِ حجاب رو به عنوان آغاز کار مطرح کنیم که البته چون با برنامه ی بچه ها آشنایی نداشتیم انجام نشد. نماز مغرب که شد بچه ها به سمت به قول خودشون ((سرویس )) حرکت کردند . به سمت همون محوطه ی بیابون مانند ِ ترسناک از نظر بچه ها و _محشر _ از نظر ِ من . یک زمین مسطح با یک آسمون صاف و بی ابر غرق ِ ستاره . تو راه که همراه بچه ها میرفتم ساکت بودم و  فقط گوش میدادم . به هراس هاشون . به اضطراب های حقیقی و دخترانه شون .
_خانوم اینجا دیواراش کوتاهه ,پسرا به راحتی میتونن بیان داخل
دوستش پرید وسط حرفش : راس میگه خانوم. ما یه بار خودمون دیدیم که رو پشت بوم اون ساختمون جلوییه _با دست پشت بوم رو بم نشون داد_ چند تا پسر ایساده بودند و به ما چیز پرت میکردند .
_(...)خانوم شما نمیترسید ؟
_من ؟ نه !:) ترس نداره که بچه ها ...
_خانوم ترس داره .. شما فک کنید بچه ها اگه بخوان نصف شب بیان سرویس باید کلیدو بردارن تنها بیان . اما ما همیشه همدیگه رو بیدار میکنیم باهم میایم .
راست میگفتن.. ترس داشت . بی نهایت ترس داشت  . اما باید غلبه میکردن به ترس های کاذبی که هنوز اتفاق نیفتاده بود .باید به این ترس ها غلبه میکردند  تا اگه به حقیقت ترسناکی برخوردند بتونن باش مقابله کنن .بعد ها ترس و خستگی رفتن تا سرویس رو با وعده ی آب بازی و مسابقه ی دو و بگو و بخند با
بچه ها کاملا رفع کردیم . و البته راهکار هایی رو هم براشون به ارث گذاشتم تا هیچ وقت از بیابون ساکت و آسمون دلنشین پشت مدرسه نترسن .
*الان که دارم مینویسم نا خود آگاه دلم شورافتاده که نکنه بچه ها الان بخوان برن سرویس و هنوز از تنهایی و بیابون و شب و ...هراس داشته باشند . اعتراف میکنم دوسه باری که نیمه شب یا شب باشون رفتم چادر رنگی گلدارمو سفت چسبیده بودند و من میفهمیدم که این رفتار ها فیلم نیست و هر بار بغض نرسیده ای رو قورت میدادم و ذهن بچه هارو میبردم به سمت یه موضوع جذاب  تا ترسو فراموش کنن . 

_______________ادامه در سفر نامه ی چهارم________________


برای مطالعه ی سفرنامه های قبلی روی لینک های زیر کلیک کنید :

ســـــــــــفـــــــــر نــــــــامـــــــه 1
ســـــــــفــــــــــــر نـــــــامـــــــه 2

 


خاطره شده دردوشنبه 91/9/13ساعت 11:50 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت