سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو کمی از ابر های بالای سرم گرفته تری . . .

من کمی از ابرهای بالای سرت بارانی تر  . . .

هرچقدر هم که دور باشیم

آسمان هایمان از یک جنسند . . .

من زیر آسمان تو. . .

تو زیر آسمان من . . .

الان هم که این هارا مینویسم

آسمان نم ِ باران دارد

نمیدانم از چه کسی غریبی میکند که میبارد و نمیبارد

با من که آشناست

من اما تمام پنجره های اتاق را باز کرده ام

...به استقبالش...

بوی رُز و یاس و باران

اتاق را مست ِ مست کرده است

و جای تو این دور و بر ها ....چقدر...خالی است

مثلا کنار این پنجره

یا آن گوشه ی اتاق . . . کنار استکان های کمر باریک ِ لبریز از  چای ِ داغ  . . .

یا آنطرف تر . . . کنار نرده های ایوان . . .

جایت خالیست

میدانی

وقتی از این همه اکسیژن باران خورده

چیزی سهم نفس های عمیق تو نیست. . .

من یک هو سینه ام تنگ میشود

انگار اتاق بی هوا . . . بی هوا میشود . . .

غرق خلاء

لابه لای طراوت همین اکسیژن ها . . .نفسم میگیرد

گیر میکند

بالا نمی آید

. . . .

باید پنجره ها را ببندم

این فکر ها . . .

این حرف های بی صدا که بی وقفه در ذهنم هِجی میشوند

این جای خالی ها

این نقطه چین ها

این قطره ها

که جوهر خودکارم را رو نقطه چین های مدامم پخش میکنند

اصلا

همین صدای باران . . .

دارد کلافه ام میکند

. . .

باید پنجره ر ا ببندم

چایت دارد سرد میشود .  .  .


خاطره شده درجمعه 91/1/25ساعت 9:46 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت