سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میدیدمت....

اما...

از دور . . . آنقدر که ....نگاهم به نگاهت نمیرسید...

دستم هم...

زنجیر ها سنگین بود بابا....هرچه تقلا کردم...

سراغت را از هرکه میگرفتم..جایی را نشانم میداد...

ذوالجناح...قتلگاه را..

قتلگاه....نعل ها را...

به دنبالت میدویدم..

سراغت را از مغیلان گرفتم....جای پای نیزه ها را نشانم داد....

و من به دنبال نیزه ها ...

اما حالا...

تو..

بابای یتیم های مدینه...

کنار منی...

خوش آمدی پژمرده ترین  بابای دنیا....

به ویرانه خوش آمدی

سر به دامانم بگذار...من دیگر..برای خودم...ام ابیهایی شده ام ...

ببین چقدر بزرگ شده ام بابا ...

آنقدر بزرگ ...

 که..

به وسعت دشت کربلا تاول به پا دارم...

به اندازه ی سپاه دشمنانمان زخم خورده ام....

به قدر پستی نامردمان گوشهایم پاره شده است...

به اندازه تمام آب فرات لب تشنه ام...

به اندازه ی بی پناهی مادرت زهرا(س) رویم نیلی است....

من خیلی بزرگ شده ام بابا.....دیگر کسی مرا سه ساله نمیشناسد...

موی سپید...قد کمان...

آه بابا...من..یکــ کـــربلا تا شــام...

دلتنگت بودم..

خوش برگشتی از سفر....خوش برگشتی از میهمانی...

برایم محراب شکسته ی ابروانت را سوغات آورده ای؟

بگذار پاک کنم...اشک هایم را...

شاید اشک ...زخم پیشانیت را بسوزاند....

بگذار نبوسم لب هایت را....میدانم لبانت زخم خورده است...

بگذار اینبار من تورا به آغوش بفشارم....

 خوب میدانم که آغوش  تو درد میکند...

اشک..زخم..نمک...

راستی بابا ...

میگویند نمک زخم را...

---------------------------------------------------

نه طاقت نوشتن دارم .....نه لیاقتشو....

برای حضرت رقیه (س)فقط باید غزل سرود..

دعام کنید..بی نهایت.....


خاطره شده دردوشنبه 90/9/7ساعت 10:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت