سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام او که فرمود:و بالوالدین احسانا

گاهی اوقات باید زبان سرخت را کادو پیچ کنی و یک عالمه اُقل مَنقل * به آن آویزان کنی و به مخاطبت هدیه بدهی تا .....(ادامه را به علت همان سرخ بودن به نقطه چین ها میسپارم)

من هم در این پست برای واژه های سرخ  مورد نظرم جایگزین صورتی گذاشتم تا ....

خطاب من در این پست نسل دوم...نه اول...نه نه...(راستی پدر و مادر ها نسل چندمند؟).......

کریمانی که کریمانه پایه های نردبان را محکم میگیرند تا ما بالا برویم و بالاتر برویم و خیلی بالا تر...

و گاهی هم کریمانه(تر) نردبان که هیچ...چهارپایه را هم دریغ میکنند تا مبادا زمین ما را بخورد!!!....

بزرگوارانی که با بزرگواری تمام تا عمر دارند و تا عمر داریم هوای ما را همه جوره دارند....آنقدر که گاهی هوس خلا میکنیم....

مهربانانی که با عشق تمام خطرهای متوجه ما را از دور ترین مسافت  تشخیص داده و پدر هرچی خطر است در میاورند...راستی!خطر خوردنی است؟!

دلسوزانی که هستی خود را به آتش میکشند تا ما آب های توی دلمان یک وقت تکان تکان نخورد....تا جاییکه ما فرق آب و آتش را نمیفهمیم...

حسابگرانی که خطر پذیری ما را با انبوه تجربه هایشان به معامله میگیرند و نسیه های مارا نقد میکنند ..آنقدر که از هرچه سود است دلزده میشویم...

منطق دانانی که اشک های احساس مارا به لبخندهای منطقی تبدیل میکنند .تا حدی که افسردگی را به جان میخریم...

عاشقانی که معنای عشق را با لغتنامه های قطور عمر و تجربه شان ترجمه میکنند و می آموزند....آنقدر که  از عشق هراسان میشویم..

این ها نه نقد است نه گلایه نه...

اینها فقط سبز نوشته هایی است که ثبت میکنم تا اگر روزی فرزندم محتاجش شد تقدیمش کنم...

چون میدانم من هم روزی نسل نمیدانم چندمی هستم که از نظر فهم مدرن و به روز شده ی فرزندم ،توانایی درک استقلال طلبی...میل به رشد ..و کلی احساس های دیگرش را ندارم...

راستش گاهی باران دلم را میزند....دلم هوای کویر کرده.....

کویری سوزان با هزار نیش عقرب و هزار هزار تشنگی و ده ها هزار خطر دیگر...

روزی صد بار زندگی ام را در ذهنم متفاوت میپرورانم و در خیالم خودم را درگیر مشکلاتم میکنم....

مشکلاتی که که به زحمت حل میشوند و بعد از آن تازه ادم معنای خواب را میفهمد....معنای آرامش را میفهمد..معنای باران را....

حس میکنم دارم تمام پتانسیل جوانیم را به اجبار فرو میخورم و ساکت و نجیب در یک چهار دیواری سرد بی روح زندگی میکنم.

البته به تازگی یک محبوبه ی شب برای چهار دیواریم گرفته ام که کمی روحم  را......(این جمله را تلخ بخوانید)

حرفی ندارم...فقط...

کاش ...بیست سالگی ام را باور میکردند....

*:به لهجه ی یزدی یعنی وسایل تزیینی 

پ.ن:از همین جا به صورت حقیقی و مجازی و همه جوره دست پدر و مادرم را میبوسم و امیدوارم هرگز این حرف ها به گوششان نرسد..پوزخند

پ.ن2:امیدوارم خدا سایه تمام پدر و مادر ها خصوصا والدین خودم را بر سرفرزندان حفظ کند..


خاطره شده درجمعه 90/1/26ساعت 3:52 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت